امروز کتاب "قصه ی من کلاغی ندارد رو خوندم".اشعار شهرام بهمنی پر بود از کلمات گریه و کلاغ.زیادی نوگرایی داشت.خوب برای من،مدل جدیدی از شعر بود.ولی به دلیل زیادی سپید بودن شعراش خیلی بهم نچسبید.(لابد میدونید شعر سپید چه جور شعرایی هستن)....
از تنفر زیادی که از این درس معماری دارم،نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم؟کنفرانس هم میخوام خیر سرم بدم.
امروز با بابا رفتیم فروشگاه...اونجا یه اقایی رو دیدم که به طرز فجیعی برام آشنا بود.یک ثانیه بیشتر ندیدمش.اصولا من توانایی اینو ندارم که به یه نفر بیشتر از یکی دو ثانیه چشم بدوزم.مخصوصاً اگه یه آقای غریبه باشه...بعد از یه دقیقه یادم اومد که قبلاً همین جا دیده بودمش.وبه دلیل قد بلند و تنومند بودنش، و اینکه اون دفعه یه لباس قرمز تنش کرده بود،بیخودی ازش ترسیده بودم...
بعدش هم رفتیم گارد شومینه ببینیم و قیمت دستمون بیاد.باورتون میشه تو یه خیابون،پنج جا،یه نوع گارد رو قیمت کردیم و هر کدوم 5 نوع قیمت مختلف دادن،18،22 ،30 ،38،هزار تومن...حالا خوبه خودشون روشون میشه اینقدر کلاه سر ملت بدبخت بذارن...والا اگه من بودم خجالت میکشیدم.حیا هم خوب چیزیه....
به طرز فجیعی دلم برای نقاشی کردن روی بوم تنگ شده...اما اگه بخوام شروع کنم حسابی منو به خودش جذب میکنه و هیچ کار دیگم نمیرسم.کی من این لیسانس کوفتی رو میگیرم تا به زندگیم برسم و خودم بشم.......
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
...
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را،
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها،پاها در قیر شب است.
«سهراب»

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مرتضی سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:25 ب.ظ http://mortezaa.blogsky.com

از خودسر شودی که مادرتون بهت گفتن دلم گرفت.
شیراز هم خیلی شهر خوبی هست دوستتون کار خوبی کرده اومده اینجا
مرسی از احوال پرسی
بای

ترنج چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ق.ظ http://nartor.persianblog.com

اوهوم لیسانس..باید راجبش فک کنم...

مریم چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:58 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

دیروز نوشته بودی میخوای کمتر آن شی ترسیدم!خوبه که آپ تو دیت کردی دخترم!من خوندم و کلی دل تنگیدم بسکه نقاشی حالیم نیست تا دردت رو بفهمم!

ققنوس چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:52 ب.ظ

بعدشم فوق لیسانسو بعدشم دکترا و ...
یه وقت وسوسه نشی ! همون لیسانس کافیه ... بعد بشین زندگی کن !

مهتاب چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:31 ب.ظ http://asiremahtab.persianblog.com

سلام خانمی .نمی دونم چرا ولی نوشته هات خیلی به دلم نشسته.ساده و روان .موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد