ساعت 9 هست.از جام میپرم.زیر لبم شروع میکنم غرولند کردن:"خرس تنبل.خجالتم نمیکشه تا این وقت روز خوابیده.شنبه هم لابد میخوای به استادت بگی:خوابم برد،نتونستم خودم رو برای کنفرانس اماده کنم"....میپرم تو آشپزخونه."پنج دقبقه بیشتر وقت نداری صبحانه بخوری".یه استکان رو آب میکنم و میذارم توی مایکروفر.از توی قفسه یه چای کیسه ای برمیدارم...صدای مایکروفر هنوز در نیومده...شروع میکنم کتابم رو تند تند ورق زدن...بوق..بوق...استکان آب جوش رو بر میدارم،زیادی داغ شده.آب سرد میریزم توی استکانم."زود باش دیگه،فقط پنج دقیقه".چای کیسه ای رو میندازم توی استکان...بلندش میکنم...."خدای من"...دارم از تعجب میمیرم."تو روزه ای،الاغ عزیز".خوشحال میشم.سه دقیقه صرفه جویی شد...
ساعت یازدهه..."vip,vif,ac,vm,rf,iopl,tf,sf "...."خدای من،اینا دیگه چیه!!!!!!!!!!"..."EBP دیگه چه زهرماریه؟!؟!؟"...کتاب رو ورق میزنم..."نمیشه،نمیشه،تموم نمیشه......."
ساعت یک بعد از ظهر...."مانی...مامانی..."مامانم میگه:چیه،چرا داد میزنی..."تموم نمیشه...عامل تمام بدبختی های من تو هستی...تو گفتی برو ریاضی...من از این رشته بدم میاد...من اصلاً میخوام برم شمال...".مامان میگه:چرا خودت رو لوس میکنی.هیش......(مرسی واقعا مامان جون که اینقده تحویل گرفتی)
ساعت دو بعد ازظهر...ندا میگه:استاد چانگ،این هفته رامین میمیره،نمیخوای ببینی؟...."نه،خورشید خانم گفته نمیمیره"...ندا میگه:خورشید خانم دیگه کیه؟؟؟؟"ولش کن،هان؟؟اینطوری بهتره"...
**توضیح:جملات داخلِ"..... "فرموده های بنده هستن
....................................................................................................
از وبلاگ سیب:
«اگه میخواهی که پُر دوستت بدارند،محبت خود را پُر نشان نده»
مجبورین که این موضوع رو اینقدر بهم ثابت کنین...یه ذره اصلاح کنید خودتون رو...واقعاً شرم آوره...یه ذره بشینید به گناهانتون فکر کنید(موعضه به سبک عمه مارچ).
..................................................................................................
فریاد میزنم،
--نه صدایی
بر من نه پاسخی،نه پیامی.
تردید بود و،
--من
--این تَلخوَش شرنگ شماتت را--
قطره
قطره
باری به جام کردم و نوشیدم
دیدم که می جوند
دیوار اعتماد مرا موریانه ها.
اینک من آن عمارت پای بست ویرانم.
...
«حمید مصدق»


 

نظرات 6 + ارسال نظر
خاله نسرین پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:07 ب.ظ http://nasrin161.blogsky.com

الهی! «ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست.»؛
اگر همچنان می پسندی که محتاج باشیم.
ما را سائل کوی خود قرار داده و از غیرمستغنی ساز.
زیرا احتیاج به بارگاه تو عین استغناست.

ققنوس پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ب.ظ

ماشالا هزار ماشالا فرمایشاتتون همچین کمم نیستا !

آدیاباتیک پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ب.ظ http://adiabatic.blogsky.com

انقدر از ین لحظات که تشریح کردی خوشم میاد یعنی از اینکه آدم دیرش شده باشه هول هولی یه چیزی بخوره فرزی بپره بیرون و .... مطمئنم یه چند سالی که بگذره خودت هم برات خاطره میشه و کلی از به یاد آوردنش لذت میبری

مرتضی جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:13 ق.ظ http://mortezaa.blogsky.com

می بینم که فونتت ریز شده راستی تو گنده ای مثل خرس بهت نمی آید.

[ بدون نام ] جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:33 ب.ظ http://HAMSAFARBAMOWJ.PERSIANBLOG.COM

از بودن در وبلاگت احساس خوبی بهم دست داد... زیباست..موفق باشی

مریم جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:56 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

ریز می بینمت دختر!میگما چی میشد اون چایی رو می خوردی بعد یادت می افتاد روزه ای؟اوخ اوخ..منم برای فردا دو تا تحقیق دارم: زبان نسل سوم در مطبوعات و سیمین دانشور.عین خیالم هم نیست.بعدشم همون بهتر که این رامینه بمیره!بسکه یخه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد