دیشب ساعت یک،نشسته بودم و داشتم آروم ونگ میزدم.یاد بدبختیهای سه ماه پیشم افتاده بودم.همون موقع ها که بابا سکته کرده بود.یاد همون موقع که بعد از سه روز، این موضوع رو خیلی سربسته بهم گفتن،یاد اون موقعی که توی 6 ساعت،600 تا بشکه اشک ریختم و بال بال زدم.یاد اون موقع که اینقدر کنار اتاقم نشستم و ونگ زدم تا بهم خبر دادن بابام حالش خوب شده.یاد اون روزهای که عین سگ جون کندم.یاد اون روزهایی که از 7 صبح تا 3 بعد از ظهر رفتم کارآموزی و عین یه سگ براشون جون کندم.از ساعت 4 بعدازظهر تا 3 نصف شب هم از اون خونه به این خونه اسباب کشی کردم،دست تنها،بدون پدر و مادر؛عین یه بچه یتیم.یاد هموه موقع ها که نصف شب با ندا می نشستیم و پاهای ورم کرده مون رو چرب میکردیم.یاد اون موقع هایی که عین آدم های ناقص العقل،یک مشت دروغ تحویل ندا میدادم تا آب تو دلش تکون نخوره،تا مثل من احساس یتیم بودن نکنه...و ونگ زدم به خاطر این که همه این کار ها رو من کردم.من که لای پنبه،اونم توی یه شیشه،بزرگم کرده بودن.منی که از گل نازک تر بهم نگفته بودن.منی که به اندازه ی یه گلبرگ گل ازم مواظبت کرده بودن،منی که به اندازه ی یه شیشه،نازک و شکننده بودم...و این من بودم که سه ماه پیش توی اون مرداب داشتم دست و پا میزدم،این من بودم که این همه رنج و درد وعذاب سرم خراب شد.و این من بودم که توی اون بیابون برهوت،تنهایی میدویدم و این من بودم که لحظه لحظه توی اون لجن لعنتی فرو رفتم.و ونگ زدم به خاطر این که تنها بودم،تنهای تنها و هیچ کس نیومد بپرسه:خرت به چند من،و کسی نیومد بپرسه:زنده ای یا مرده،و کسی نیومد بپرسه:چه غلطی داری میکنی.و کسی نیومد بپرسه:هنوز نفس میکشی؟؟...چرا یادم اومد،یکی اومد و گفت برای بابات دعا میکنم،و در جواب بهش گفتم:ممنون،بابام بهتره...در حالیکه روی کی بردم بارون میومد،همون طور که دیروزش اومده بود،همون طور که چند روز پیشش اومده بود،همون طور که فرداش اومد،همون طور که تا یک ماه بعدش اومد.همون طور که همه جا همین بارون اومد.همون طور که دیشب اومد...
...........................................
چنان فشرده شب تیره،پا،که پنداری
هزار سال بدین حال باز میماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمی خواند.
چه انتظار سیاهی،
سپیده میداند؟
«فریدون مشیری»

نظرات 8 + ارسال نظر
ناز خانوم جمعه 23 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

توکل کن به خدا...

مسیح شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:49 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام

شاید بهتر بود بدون مریضی پدر پیش میومد ...

اما گاهی لازمه که از لای زرورق و پنبه و شیشه بیایم بیرون .

گاهی لازمه سختیهای زندگی رو حس کنیم .

تا شاید قدر خیلی چیزا رو بدونیم ...

قدر موقعیت و آسایشی که داریم ،

قدر سلامتی خودمون و عزیزامون ،

قدر زحمات حامیامون ،

و ...

قدر نعمتای خدای خوبمون .

تو این ایام قدر امیدوارم تقدیرت با آسایش و آرامش رقم بخوره و جزو بنده های قدر شناس خدا باشی .

سربلند و ایرونی بمونی .

حامد شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:01 ق.ظ http://antimemory.blogspot.com

می خواستم به خاطر تحویل دادن کامنتام به خودم سرت غر بزنم،...
می خواستم به ت غر بزنم که چرا همون موقع این حرفا رو نزدی...
می خواستم در ستایش سختی کشیدن برات سخرانی کنم...
ولی تسلیم احساسات شدید تو شدم و از خیر همه ی اینا گذشتم، امیدوارم احساساتت صادقانه باشه و تنهایی و یک گوشه زانوی غم به بغل گرفتن باعث زیادتر شدن روغن داغش نشده باشه..
فقط به ت پیشنهاد می کنم حتما کتاب « جان شیفته» رو اگه نخوندی بخونی، یه کتاب چهارجلدی(در برابر تاریخ تمدن قابل مقایسه نیست!) از رومن رولان..
در ضمن اونموقع که گفتم «ای کاش من تهران بودم» به این دلیل بود که خودت گفته بودی یکی رو می خوای بیاد شیشه ی نازک احساساتت رو بشکنه، منم گفتم کاش اونجا بودم و می شکستم شاید این دختره یه کم آروم بشه.
... چه بارون خوبی میاد اینجا... بارون بعد از صحر می چسبه..

آرمین شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:48 ق.ظ http://www.Armiin.blogsky.com

سلام، چرا نشستی به گذشته ها فکر میکنی . اونم خاطرات ِ بدش؟باور کن این اتفاقاواسه همه میوفته.

مازیار شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:23 ق.ظ http://maziar.blogsky.com

حتما ،مرسی .

مریم شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:12 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

فیروزه ی نازنینم چقدر سخته!چقدر سخته تو دلت غوغا باشه اما به روت نیاری.الهی بمیرم برای اون دل شیشه ایت خانوم من...

پولاد همایونی شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:27 ب.ظ http://siperisk.blogsky.com

با درود !
وبلاگ شما را در شنبه گردی های سیپریسک معرفی کرده ام.
شنبه ۱۵ نوامبر ۲۴ آبان

ققنوس یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:33 ق.ظ

منم اگه یکی از عزیزانم طوریش بشه داغون میشم :s خدا نصیب نکنه ... در مورد پدرم نمی دونم ... رابطه ی بین من و اون هیچ وقت خوب نبوده ... فقط وقتی با هم کار داریم یا حرف میزنیم که می خوایم با هم دعوا کنیم که آخرش هم به فحش و فحشکاری تموم میشه ... یه جورایی انگاری من پدر ندارم ... چون اون برای من پدری نکرده ... اصلا از من بدش میاد ... یه جورایی هم اون یه پسر نداره ... چون منم خودمو پسرش نمی دونم و ازش بدم میاد ...
زیادی مزخرف گفتم ...معذرت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد