نگفتم از این پسرا خیری به آدم نمیرسه...این دوست جون هم لابد فکر کرده من خرم،هی هر چی که میگه، میگم چشم.باورش شده عاشق چشم و ابروشم.هی سواری میخواد....خب باباجون من تو که پروژه حاضر اماده و راحت الحلقوم میخوای،چرا میگی پروژه ات رو بده میخوام فقط ببینم چی به چیه.باور کن اگه راستش رو بگی،من قرار نیست پروژه رو بهت ندم....حالم داره از این همه پروژه های رنگ وارنگ به هم میخوره...دوباره پروژه ام ترکید.شب اومدم بقیه برنامه ام رو بنویسم،میبینم دوباره دیسکته خراب شده.آخه ادم چقدر میتونه تحمل کنه...اعصابم حسابی دوباره بهم ریخت.دیشب خیلی خوابم میومد.یادم رفته بود که روی هاردم بریزم.چشمم کور یادم نره.من که آدم بشو نیستم....نمیدونم اگه بخوام asp یاد بگیرم چقدر طول میکشه...امروز پایانامه مینا رو دیدم.واقعا ترس برم داشت...اه این اتوبوسه امروز چقدر دیر اومد...آخرش هم رفتم اون کتاب پنج تومنیه رو خریدم،اونم چون از قیافه اش خوشم اومد.زورم میاد 3 تومن پول بدم برای اتاقم آویز بخرم،اونوقت هدهد پا شدم رفتم کتاب خریدم باز.یه دونه دیگه بخوام کتاب بخرم کتابخونه ام منفجر میشه.حالا یکی ندونه فکر میکنه چقدر کتاب دارم.نمیدونه که کتاب های سه سالگیم رو هم چاپوندم توی کتابخونه...موج سوم،یاد موج مرده افتادم که آخرِ فیلمه رو سانسور کرده بودن.چقدر دلم سوخت...الان دقیقا 5 ساعته دارم اهنگ گوش میدم.از وقتی که دیسکته باز نشد...ریز هم که نخوندم...دستم هم برید وقتی داشتم منگه کَت و کلفته این جوزه گنده ی لعنتی ریز رو باز میکردم.زورم نمیرسید که جزوه به اون سنگینی رو همه جا حمل و نقل کنم.مثلا دیروز میخواستم سر کلاس شبکه ریز بخونم.اما از بس جزوهه گنده بود،تنبلیم اومد ببرمش دانشگاه...اه اه،پسره ی ابله، بهم میگه جزوه ات رو برام بیار،اون وقت خود لعنتیش نمیاد دانشگاه.یه دفعه قرار بود توی کتاب فروشیه جا بذارم،یه دفعه هم که توی ایستگاه اتوبوس جا گذاشتم.عین ابله ها یه ایستگاه که رفتیم دوباره برگشتیم.حالا خوبه کیف پول نبود،وگرنه دو در شده بود....اه الان کلی حرصیم به خاطر این دیسکت لعنتی.آخه برای چی نباید باز بشه یهو....دلم نمیخواست امروز چیزی بنویسم توی وبم.برای اینکه میدونستم چرت و پرت مینویسم.ولی اخرش گفتم بذار هر چی تو ذهنم وول میخوره بریزم بیرون توی وبم،بلکه یکم دلم خنک شه.ولی ظاهراً یه بشکه آب سرد هم نمیتونه دلم رو خنک کنه.مرده شور این رشته لعنتی رو ببرن که به نخ بنده....مامان و ندا و مامان بزرگم سرما خوردن.مامان نمیذاره به هیشکی نزدیک بشم....آخ که الان دلم میخواد مثل اون دفعه مثل گاو مواد غذایی مختلف کوفت کنم.اما به خاطر دفعه قبل توی رژیم هستم و یک کیلویِ کذایی هنوز آب نشده.مامان میگه آخه 52 کیلو هم وزنیه که تو 365 روز رو توی رژیم به سر میبری.نمیدونه که 53 کیلو شدم...."گل همیشه بهاری"؟؟؟وا..کی رو میگن این بنده خداها.ببین تو رو خدا چقدر خوشن...بابا این بنده خداهه چقدر دلش خوشه.رفته عاشق شده برای خودش کلی.آخه آدم عاقل خودشو میندازه تو چاه،اونم به خاطر یک مشت ادم بی لیاقت،اصلا به من چه.یکی نیست بگه فضولی؟؟؟... چقدر مزخرف که هیچ کدومتون گرافیک نخونده بودین.البته من یه نفر رو میشناسم ولی اگه قرار باشه مثل اون آدمی باشه که اونو بهم معرفی کرده،بیشتر منو دق میده تا بخواد راهنماییم کنه.خب شایدم مثل اون نباشه.ولی خب اگه باشه چی.من اصلا حوصله این که هی آدم ها رو پشت سر هم ببخشم ندارم....چقدر بامزه.من کسایی رو که دوسشون ندارم،خیلی راحت تر می بخشمشون.اصلا برام مهم نیستن....آره الان دارم واقعاً وراجی میکنم،برای دل خومم دارم زر میزنم.هر کی خوشش نمیاد به قول گیلاس جون"به سلامت".چیزی که کاملاً مشخصه اینه که من برای دل خودم مینویسم نه برای دل خُوشکُنک دیگران....برامم اهمیتی نداره اگه بگین چه مغرور و از خود راضی.مهم اینه که من تخلیه ذهنی بشم.کلاف های توی مخم از هم باز بشن.دلم میخواد به هیچی فکر نکنم.بابا به کی بگم من،من میخوام برم شماااااااااااال...چرا همش بابا میره شمال...اه اه،این خواهر ما هم عین یه آدم اهنی داره درس میخونه.چقدر شبیه هم نیستیم.چه بهتر هم که نیستیم،چون من که اصلا دلم نمیخواست شبیه آبجی جون باشم........بشین فکر کن ببین خالی شدی!!!!خب هنوز نه...خب دیگه چی باید ور بزنم؟؟؟؟....آآآآآآآآ..........چه میدونم.شر ور هام تموم شد ولی دل من هنوز خنک نشده.....اومممممممم...چیکار کنم پس.کتابی که امروز خریدم بخونم..ولی خب شعر خوندن ذهن آروم میخواد.برم بخوابم....نه خوب نیست.معلومه که خوابم نمیبره....ریز بخونم،اُه اُه..دیگه چی؟؟...غذا هم که نمیتونم بخورم.خب چیکار کنم پس.هوچی باز هم که نیستم که یه ذره جیغ و ویغ کنم و کولی بازی در بیارم.تازه حسشم نیست...اِمممممممم...وای حالا چه جوری دلم خنک شه....فعلاً برم یه لیوان آب بخورم نقداً ..........اگه اینقدر ساده بودین که شر ور های منو تا اینجا خوندین،شرمنده.ولی تقصیر خودتونه.من که گفتم نخونین.گوش به حرف کن نیستین دیگه،تقصیر من چیه؟؟؟خب حالا پاشین برین، شب بخیر ....

نظرات 8 + ارسال نظر
انسان مه الود سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:04 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

راه خوبیه برای دل خنک شدن. راستی فکر می کنم هم رشته باشیم ها!شما نرم افزار می خونی؟

مریم سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ق.ظ http://maryama.blogspot.com

دوست جون من بااب چقدر سخت میگیری تو!البته این حالتی که تو الان بهش دست یافته این حالت همیشگی منه!زیاد حرص نخور بابا!

مریم(اون یکی مریم!) سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:31 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

وای چقدر شلوغ بود ذهنت!من که گم شدم..تاره نفهمیدم پسرجماعت این وسط چه کاره بودن؟!ولی خودمونیم ها...این وقتها خیلی بانمک میشی فیروزه جونم!

ققنوس سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:50 ب.ظ

اوووووووووووووووووووووو ه ه ه چقزه !! منم شمال می خوام :-s تو پاییز خیلی قشنه :x

ققنوس سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:08 ب.ظ

مدرسم کجا بود ببا گیر دادیا ! وسط سالی کدوم قبرستونی اسم منو مینویسه ؟ از چاله در بیام بیفتم تو چاه ؟ همین جا خوبه دیگه

صدر سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:35 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
عالی!
موفق باشی
صدر

ققنوس سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:11 ب.ظ

من تعصب ندارم ... اونم تعصب رو این خراب شده ای که توش هستم ... ولی مشکل اینجات که من کلا از مدرسه بدم میاد ... حالا هر جا باشه ... تازه مدرسه ی ما که مثلا خوبشه ... وای به حال جاهای دیگه ... مادر بزرگ !!!

مسیح سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:49 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام

تسلیم !!!

سربلند بمونی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد