میدونید به چه نتیجه ای رسیدم.میدونید،زندگی عینِ رودخونه میمونه،نمیتونی وسطش صندلی بذاری و روش بشینی و دستت رو بذاری زیر چونه ات.اما خب میتونی کوله پشتی ات رو ورداری و آستینای ژاکتت رو دور کمرت ببندی و در حالی که داری سوت میزنی،سلانه سلانه شروع کنی به قدم زدن.در حین قدم زدن هم میتونی تصمیم بگیری که با این وضعیت جدید،چه غلطی میخوای بکنی.
خب من نقداً باید این رشته ی لعنتی رو تمومش کنم،تا بعدش که ببنیم با این مشکل جدید چه خاکی توی سرم باید کنم...
.........................................
اخی...نازی...مامانی اینا فکر میکنن من قهر کردم.ولی من فقط حوصله حرف زدن ندارم.آخه مگه من شیش سالمه که قهر کنم.اَه اَه...چه کار مزخرفی...یعنی چی مثلاً...چرا اونا این طوری فکر میکنن آخه؟؟!!!؟!
.........................................
میدونی آقاهه،تو اگه یه ذره جنبه داشتی،ما مجبور نمیشدیم بفرستیمت دنبال نخود سیاه.میدونی من اصلاً با این طرح موافق نبودم،ولی خب وقتی بقیه قبولش دارن منم قبول کردم.من به دوست جون هم گفتم که به تو هم بگیم که چیکار قراره بکنیم که تو هم کار بیخودی نکنی.ولی دوست جون گفت تو اونقدر آدم بیخودی هستی که ممکنه برامون دردسر درست کنی.من اصلا دلم نمیخواست سر کار بذاریمت ولی متاسفانه نظر همه همینه.بالاجبار باید بفرستیمت دنبال نخود سیاه....متاسفم،کار دیگه ای از من بر نمیاد...
.........................................
هی هی آقاهه...تو زیادی داری پاتو از گلیمت دراز میکنی.من جواب سلام صد تا گنده تر از تو رو هم نمیدم.اونوقت تو اونقدر صمیمی رفتار میکنی که انگار 10 ساله داریم با هم کار گروهی میکنیم.بهتره مثل اون یکی همگروهیمون،معقول رفتار کنی و دست از این حرکات مسخره ات برداری.وگرنه مجبور میشم خودم به جای مامانت ادبت کنم...آفرین پسر خوب.لطفاً دیگه شوخی و مسخره بازیت نیاد...
.......................................
مریمی جونم،من از استادمون اون نوع کتابی که میخواستی پرسیدم.همچین کتابی رو اون سراغ نداشت....
......................................
خون من چقدر رنگین تر از اون پیرمردِ 60 ساله است که اون باید کاپشنِ 80 تیکه بپوشه ولی من به فکر خریدن یه پالتو جدید باشم.خون من چقدر رنگین تر از اونه که دستای اون باید از کار زیاد پینه ببنده،اون وقت دستای من از نازک نارنجی بودن بیش از حد با کوچکترین تماسی خراش بر برداره.آره خدا جون،خون من چقدر رنگین تره؟؟؟؟؟؟خودت اون دنیا باید جوابش رو بدی.من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم....خدا جون نمیتونم درکت کنم.
....................................
شبنم مهتاب میبارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح.
مرز میلغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او خدای دشت نیلوفر،میپیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گَرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه میکارند.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره ی درهای بیداری؟
...
«سهراب»

نظرات 9 + ارسال نظر
سمیه پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.sianor.blogsky.com

خیلی قشنگ مینویسی .شاید یاد داشت امشب من هم یکم شبیه به این بود فقط یکم ها !!!!

ققنوس پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:41 ب.ظ

اینو که فکر نکنم دیگه بشه کاریش کرد ... باید بسازی ...
اینی که فرق میکنه خون نیست .... پوله ! الان حرف اول و آخرو میزنه ... یه سریا دارن ... یه سریا ندارن ... یه سریا به ظاهر برندن ... و یه سریا به ظاهر بازنده ... همه یکسان نیستن ... این قانونه ... شاید تلخ باشه ولی قانون طبیعت این چیزا حالیش نمی شه ...شایدم نشه درست درکش کرد ...
شعره قشنگ بود ... به قول بروبکس شعرش فاز منفی بود :(
دیگه ....
آهان
راستی وبلاگ من کجاش صدای بارون داره من خبر ندارم ؟!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام

به نتیجه ی درستی رسیدی ... اما اینم بدون که حتی در حال دویدن به دنبال جریان زندگی هم می شه دستارو زیر چونه زد و فکر کرد !!!
........................................
مامانا و باباها همیشه نانازیاشونو دوس دارن و طاقت دیدن اخمای اونا رو ندارن ... کاش قدرشونو بیشتر می دونستیم .
.........................................
اون دو نفری که باهاشون صحبت کردی حتما تو رو خوب نشناختن ... وگرنه جونشونو به خطر نمینداختن .
........................................
...
.........................................
و اما ...
لازم نیست برای چیزایی که داری خجالت بکشی ... بهتره یه راه دیگه برای جبران ناراحتی حاصل از دیدن این صحنه ها پیدا کنی .
البته هروقت زندگی واقعی خودت شروع شد ... تو الان در حال دورخیز برای شروع زندگی اصلیت هستی ...
...........................................
همیشه در برابر شعر کم آوردم و میارم ... کو کلید نقره ی درهای بیداری؟
.................................
سربلند بمونی و ایرونی .

مرتضی پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:45 ب.ظ http://mortezaa.blogsky.com

این مسیح اگه یادش بره اسمش رو بنویسه نوشته هاش به اندازه کافی تابلو هستش. لول سمیه دوست جون وبلاگی من هستا لول حال کن ویزیتور واست می فرستما لول چه لوس ششدم من بابا بیا این هم کنتورت :
http://counter15.bravenet.com/index.php?id=370129&usernum=1232198870
خفه کردی ما رو لول این یکی واقعا شوخی بود شرمنده که دیر شد اون موقع سر کیف نبودم در ضمن باید یک چیزی بگذارم تا تو یای نظر بدی

مرتضی پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:25 ب.ظ http://mortezaa.blogsky.com

تسلیم کچلم کردی لول آره همیهش همین و استفاده کن. بای

ارکیده های وحشی پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:42 ب.ظ http://wildorkids.blogspot.com

واقعا که زندگی مثل یه رودخونه میمونه

آرمین جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:43 ق.ظ http://www.Armiin.blogsky.com

سلام، ببخشید که این مدت نتونستم بیام اینجا. اون شبی هم که آپدیت کردم فرداش هاردم سوخت- آره بادکنک اونم ترکید. همراه با اون مال ِ منم چون هنوز چسبش خشک نشده بود ترکید. تازه همه ی فایل هام هم ترکیدن رفتن پی کارشون. خانوم اِجازه حالا میشه به ناظم بگین این دفعه به مامانینا چیزی نگن؟

مریم جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:47 ق.ظ http://lahzeh.blogsky.com

این تشبیه رودخونه ت خیلی جالب بود.تازه خون تو از خون هیچ کس رنگین تر نیست.فقط..امان از روزگار!خدای عزیزم منم نمی تونم درکت کنم ولی هر کاری تو می کنی لابد درسته دیگه!

ققنوس جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:23 ب.ظ

مدرسه ی ما همه جور آدم داره ... اون سیگاریاش و معتاداش به اکس به صد تا از دیونه ها میرزه ... اینا بدترن ... باز اونا رو اعصاب آدم راه نمی رن ... خلاصه همه جور آدم همه جا هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد