پریا رو خوابوندم روی تختم،خودمم کنارش دراز کشیدم تا غلت نخوره بیوفته پایین...
به صورتش خیره میشم و به این فکر میکنم که خدا چه چیزی رو زیباتر از این فرشته های معصوم آفریده...
..........................
نمیدونم چرا نمیتونم حلش کنم.نمیدونم چرا حل نمیشه.شاید برای حل شدن یه کمی زود باشه.ولی من اصلاً حوصله حل نشده اش رو ندارم.یه جوری باید حل بشه آخه.یه راه حلی باید داشته باشه.نه؟
.........................
دارم به این فکر میکنم که من چقدر رنگ زمینه وبلاگم رو دوسش دارم.خدا کنه مجبور نشم ترکش کنم...
.......................
نمیدونم چرا گرایش شدیدی به شخصیت جودی آبوت پیدا کردم.شاید قراره یه مدت مثل اون آتیش بسوزونم.خب نظرتون در مورد آن شرلی چیه؟؟نه،من دوست ندارم موهام رو سبز کنم.قرمز کنم چطوره؟؟نه،به اندازه کافی اجغ وجغ نیست.آهان...گل بهی...خیلی رنگ جیغ و آشغال و جوادیه.همین مناسبه.
.........................
نمیشه یه ذره انگیزه به من کادو بدین؟...لطفاً رنگ روبانش یاسی یا صورتی خیلی ناز باشه.پاپیونش رو هم وسط ببندین لطفاً.ببخشیدا ولی لطف کنید جنس انگیزهه از نوع مرغوبش باشه.آخه چیزی که زیاده نوع نامرغوبشه....
...........................
امروز گلستان میخوندم:
۱- نا خوش آوازی ببانگ بلند قران همی خواند.صاحبدلی بر او بگذشت.گفت:ترا مشاهره چندست؟.گفت هیچ.گفت:پس این رحمت خود چندین چرا همی دهی.گفت:از بهر خدا میخوانم.گفت از بهر خدا مخوان.
گر تو قران برین نمط خوانی ببری رونق مسلمانی
۲- یکی را از وزرا پسری کودن بود.پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود.روزگاری تعلیم کردش و موثر نبود.پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهری قابل تربیت را درو اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد آهنی را که بد گهر باشد
سگ بدریای هفتگانه بشوی که چو تر شد پلید تر باشد
خر عیسی گرش بمکه برند چون بیاید هنوز خر باشد
«سعدی»
الهی که دورت بگردم که اینقدر باهوش و شیرین زبونی.
الان رنگش خوب شد که من بهش حال دادم ... لول
به نظرم اگه یکم فکر کنی به اینکه ملاک هات برای قضاوت در مورد دیگران از کجا اومده و تا چه حد ممکنه درست باشه بد نیست. ببخشید تلخ نوشتم.
تمام انگیزه های دنیا با رنگ گل بهی تقدیم به تو.با همون روبانی که دوستش داری.منم به شدت عاشق جودی ام.اما آنی یه چیز دیگه س!
فیروزه عزیز..مرسی از آمدنت و لطفی که داشتی..از این داستانهای واقعی ( قصه لیالی ) رامی گویم..متاسفانه زیاد داریم...شاعر اون شعر هم یکی از بچه های دانشکده بود : اعظم.