یه ذره دلم واسه اینجا تنگ شده بود(ولی دروغ چرا؟فقط یه ذره!!).مسافرت خوش گذشت،هر چند که همش پیاده روی بود.برای اینکه ماشین گرامیمون وقتی به شهر مورد نظر رسیدن،منفجر شد و دو روز توی تعمیرگاه خوابید.فکرش رو بکن،اون جایی که ما بودیم از تاکسی و تاکسی تلفنی خبری نبود در حالیکه دور و اطرافت پر بود از آدمایی که با ماشینشون ویراژ میدادن.آی دماغ من یکی به شخصه جزغاله شد(نصیب دشمن آدم نشه).ولی خب قسمت خریدش خیلی کیف داد.مخصوصاً خرید اون صنایع دستی!!(؟) خوشگله،که بسکه ماتش شده بودم،یادم رفت بپرسم اسمش چیه!!!!!ولی کلا مردم این شهر هم خیلی آدمای اجق وجقی بودن،اصلا یه مدل هایی بودن به خدا!!!آدرس که میپرسید که همش میگفتن مستقیم.بعدش هم اونقدر بوق میزدن(کلا برای همه ها)،که اگه یکی نمیدونست فکر میکرد عروس کشونیه یا مثلا ایران از چین برده حالا(این قسمت اخرش خیلی حالگیری بود،نه؟بیخیال بابا!!)

یه کم عجیبه که همه از اون پسره که سر وته خودش رو اویزون کرده خوششون اومده!!!! چون خودم به شخصه کشته مرده ی اون پسرک عکس سیاه سفیده شدم،بسکه معصومیت از تمام وجودش فوران کرده بیرون.از اون لباس گشادش بگیر تا اون زانوهای کج و کوله اش و اون لپ های باد کرده و چشمهای تنگی که معلوم نیست به کجا خیره شده....

نظرات 2 + ارسال نظر
هیلا چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:34 ق.ظ http://morteza82.blogspot.com

مطمئنی که رفتی یه شهر دیگه! نرفتی افغانستان.
آره منم با اون بچهه موافقم یه جورایی داره ازش خوشم میاد.

مربم چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:45 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

فیروزه ی عزیزم یاس وبلاگی لزوما مساوی با ننوشتن نیست!
من فکر می کردم اون سر و تهه دختره!
من هنوز غمگینم که ایران باخت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد