همین جوریه دیگه،یهو به کلم میزنه یه چیزی بنویسم،ولی چی چی،خودم هم فعلا نمیدونم....
این عضو شدن من در اورکات هم خودش یه قصه شده برای خودش.واقعیتش من اصولا آدم کنجکاوی هستم(بماند که عده کثیری از آدما اون رو با فضولی یکی میدونن.به هر حال من نه قصد و نه حوصله توجیه کردن هیچ کس رو ندارم.خانمها و آقایون هر طور مایلند برداشت کنند).و به هر حال اورکات قاعدتاً باید محیط مناسبی برای کنجکاوی های من باشه.ولی این طور نبود و از اولش هم بشدت این یه مورد رو پس زدم.اما حالا حدود یه هفته هست که به دلایلی(یه ذره کنجکاوی،و یه ذره تعهد...)بنده از خر شیطون پیاده شدم و خواستم عضو اورکات بشم.خلاصه بعد از اینکه شونصد تا دعوت نامه دوست جون فرستاد و بعد از سه روز،دوتاش به دستم رسیده،اورکات منفجر شده و هی میگه ایراد از سروره.خلاصه به قول خاله پیرزنا قسمت نبود!!!!!!!!.
امروز هیچ کار مثبتی نکردم.نمیدونم هم چرا؟؟دلیلش هم مهم نیست.("مهم نیست"،"مهم نیست"،"مهم نیست".همیشه و مدام میگویم "مهم نیست".توی زندگی لعنتی من چه چیز مهم است،خدا داند(البته فکر کنم اونم ندونه)........
ساعت یک و پانزده دقیقه بامداد روز یکشنبهِ نمیدونم چندم مرداد.....
****
ساعت دوازده و دو دقیقه روز سه شنبهِ نمیدونم چندمِ مرداد:
امروز(منظورم همون دیروزه)روز مفیدی بود.تمرین با سه تاری که تازگیها کوک شده،و نوشتن یه تیکه از برنامه ی پروژه.و پیشنهاد آقای مهم به ما برای فروش پروژه ای که هنوز نوشته نشده.و مسواک زدن با خمیر دندانی که طعم سیب سبز را میدهد.از همان سیب های سبز،که طعم ناب و یکتایی دارند.سیب های سبزی که جان میدهند برای پوستر های تبلیغاتی.....
فقط دلم برای بوی رطوبت کوزه ی گِلیم تنگ شده.مدتی ست که گم شده....
سلام امیدوارم خوب باشی
اگه موافق به تبادل لینک یا لوگو هستید به من خبر بدید
به امید دیدار الماس بابای
خب میخواستم یه چیزی بگم ... حالا هر وقت خواستی بشنوی میگم ...
یعنی نمی خوای دستت رو از رو گوشت ور داری؟