یک و نیمه.روز خسته کننده ای بود و وحشتناک.کله ی سحر رفتم پاشدم دنبال کارای کامپیوترم.بعدش کلاس سه تار.سیصد تا هم صلوات فرستادم.ناهار رو با شر و ورهایی که دایی یه ریز میگفت خوردم.یه خواب نیمه جویده(صفت مناسبتری سراغ ندارم که لپ کلام رو برسونه).از صبح تا شش بعد از ظهر هم دم به دقیقه به بابا تلفن میزدیم،"چی شد؟رفت اتاق عمل؟کی میاد بیرون؟دکتر چی گفت؟تو حالت خوبه؟یه آبمیوه بگیرین بخورین،قول بده.هر وقت از اتاق عمل اومد بیرون حتما یه زنگ بزنینا".بعد از ظهر رفتم خونه دوست جون،یه عالمه سر و کله زدن با پروژه،گردن درد زیاد به خاطر جای نامناسب مونیتور.ساعت ده و نیم مامانی اومده دنبالم.مامان بزرگ اصرار داره شام بخورم،ولی من فقط احساس خستگی میکنم،نه گشنگی.یه فیلم ندا از کلوپ گرفته.می شینیم می بینیم،بیشتر چرته تا مزخرف.یادم رفته برگه های دیتا بیس پروژه رو از دوست جون بگیرم،باید از حفظ بسازمش.برنامه هایی رو هم که نوشتیم باید تصحیح کنم.پاشم برم که فردا بعداز ظهر باید همه ی این کارا رو انجام بدم.الان یه لحظه احساس کردم چقدر دلم واسش تنگ شده.....

نظرات 4 + ارسال نظر
مسیح چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:58 ق.ظ http://www.aaddee.blogsky.com

سلام

بلا دوره ایشالا خیر باشه

این حقیرم جز دعا که کاری از دستم بر نمیومد پس این دم صبحی دعا کردم

...

واقعا که چه احساس جالبی بهت دست داده

قدرشو بدون

سربلند بمونی و ایرونی

هیلا چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:13 ق.ظ http://morteza82.tk

زنده ای؟ چون من اینا رو همینطوری خوندم سر درد گرفتم!

مریم چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:34 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

فیروزه جونم...جز دعا کاری نمی تونم بکنم.خوبی؟!

نرگس پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:55 ب.ظ http://narcissus79.blogsky.com

سلام
خسته نباشید. ما که خوندیم جای شما خسته شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد