چه زندگی احمقانه ی شیرینی!جدی میگم.اونقدر شلوغ پلوغ و پر مشغله که حتی لحظه ای هم نمیتونم جریان ذهنم رو آزاد،رها کنم.حتماً شنیدی:"زندگی کردن برای کار کردن"،دقیقاً جریانِ منه.کار دلچسبی دارم(هر چند ظاهرش کسل کننده و چاق کننده!! هست) و یک آقای رییس که مرتب تشویقت میکنه(البته کارم رو،که به احتمال زیاد ریشه اش بر میگرده به ندادن حقوق اینجانب!).بعداز ظهر ها به پذیرایی از مهمونای سلسه وار مشغولم،بعداز ظهر خالی از شعر و موسیقی.بعداز ظهر حجیم و تهی.میدونی تنها حسن وحشتناک این نوع زندگی چیه؟عدم تفکر در مورد اطرافت و زندگی و دنیا و جهان و خلقت و هزار جور موضوع بزرگ و بی سر وته دیگه.البته یک عیب هم دارد،این که حس میکنی که یه آدم کوچیک و ریزی هستی(البته موافقم که همه ی ما آدما ریز هستیم،ولی ریز بودن هم درجه ای داره.حتما یه چیزایی در مورد منطق فازی خوندی.).یک عیب و یا شاید هم حسنی(بهتره بگم "صفت")که این زندگی داره،اینه که نه میرسی وبلاگت رو آپدیت کنی و نه اصلاً حسش میاد.همین...
سلام
چه شاعرانه
سربلند باشی
سلام
اینجا چه اتفاقی افتاده ؟
پس بقیه کجان ؟
خودت کجایی ؟
هر جا هستی سربلند باشی
زیاد وقت خودت رو با فکر کردن به خلقت و این جور حرفا تلف نکن. موج از حقیقت گهر بحر غافل است. حادث چگونه درک نماید قدیم را؟ همون فازی لاجیک را بچسب. آره قربونش.