چند روزه که سر درد به همراه تب خفیف دارم.آدم تکلیفش رو نمیدونه!!!
خودمو درگیر مسئولیت بیهوده کردم.یه سری دختر بچه هیجده،نوزده ساله.من خودم تا یه سال پیش بچه دانشجو بودم،حالا فکرش رو بکن که جاها یهو عوض بشه.احمقانه میشه.من همیشه از معلمی یا هر شغلی شبیه به اون، بدم میومد هر چقدر هم که عنوانش دهن پر کن باشه!! هر چقدر که مجبورم توی شغل جدیدم انرژی حروم کنم،برای کار توی شرکتم، کم مایه میذارم.به محض اینکه جناب رییس برگرده،بهش پیشنهاد میکنم در اسرع وقت اخراجم کنه.
لعنتی خفه خون گرفته،داره عذابم میده.پس کی میخواد آدم بشه؟داره مجبورم میکنه بندازمش دور.لعنتی فقط حرف بزن....
دلم میخواد این روند علمی مزخرفِ بیخودِ آشغالِ بدرد نخورِ اعصاب له کنِ بیهودهِ زندگیم رو بطور کامل بندازمش دور،یعنیا بطور کامل خودمو ازش خلاص کنم.دلم میخواد بطور کامل برگردم به دنیای رنگ.ببین بذار راحت بگم هر مدل محدودیت،قانون و چهار چوبی که برای ساعات زندگی من کشیده بشه،بعد از طولانی مدت منو عصبی میکنه.عصبی کردنش مهم نیست،مهم اینه که این فکر یهو توی مغزم هجوم میاره که همچی رو یهو بریزم بهم(روی "یهو" بودنش تاکید میکنم).البته به خاطر تا حدی عاقل بودنم یا بزرگ شدنم!! هیچ وقت اینکار رو نمیکنم.و همین مستاصل شدنمه که باعث میشه باز برسم به بیهودگی،باز برسم به پوچی،باز برسم به سکون.... تا دوباره یه نیمچه تحولی پیش بیاد،تا باز کمی زنده بشم....
سلام رفیق
تقریبا نصف زیاد وبلاگت خوندم یه متن پر از اشوب دیگری پر از ارامش معلومه خیلی تنش داری این متن که خوندم یاد این خط شعر افتادم که گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.شاید یه مقدار از خودتون دور شدین که یهو همه چی بهم میریزین
.......................
............
...
باران
سلام
وقتی یکی مثل خودم رو میبینم احساس می کنم که تنها نیستم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱
نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت ؟
احساس می کنم دوست دارم بشینم تمام گفته ها و نگفته های قلبمو به اونی که احساسش مثه منه بگم !!!!
اما می ترسم که تو هم مثل همه ی اونای دیگه..........
موفق باشی
چه تصادف تفاهم آلودی! تدریس و تغییر...
اگه نحواهیم زنده باشیم . رندگی کنیم چیه ؟
گریه کن!
آدما بزرگ که میشن ... ترسو میشن ... شایدم واقعا بیخیال شدن راهی که اینهمه اومدن و اینجا رسیدن هر چقدر هم که خلاف میل و سلیقشون باشه و یه شروع دوباره ترسناک باشه ...
منطق محدودیته ... مثل دیوار ... من با رتگ و صدا بیشتر احساس آزادی میکنم ... شاید فقط کمی دورتر از فقط یک ماشین بودن ...
میگن گاهی وقتا هیجان برای مادربزرگا هم لازمه ... ;)