همه چیز قابل پیش بینی بود.کاملا قابل پیش بینی.ولی نمی دونم چرا وقتی اتفاق افتاد اینقدر شوکه شدم.
قرار بود نرم سر کار،قرار بود کتاب نخونم،قرار بود درس نخونم،قرار بود فیلم نبینم،قرار بود هیچی گوش ندم،قرار بود دست به سه تارم نزنم،قرار بود وبلاگ ننویسم،قرار بود پای اینترنت نشینم،قرار بود به هیچی فکر نکنم،قرار بود هیچ کاری نکنم،قرار بود فراموش کنم.قرار بود...
رفتم سر کار.سه تا کتاب خریدم که یکیشو خوندم.کتابامو زیر و رو کردم تا ببینم یه درخت معمولی رو چجوری به درخت باینری تبدیل میکنن. فیلم هم دیدم.موسیقی هم گوش کردم.به سه تارم هم دست زدم.پای اینترنت هم نشستم.وبلاگ هم نوشتم.تک تک ثانیه ها رو به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم و هیچی رو هم فراموش نکردم...
امروز یکشنبه،چهاردهم اسفند هشتاد و چهاره.نه اصلاْ،گیج نیستم.شوکه نیستم.حوصله ام زیاده.دهنم بسته است و گوشام بازه بازه.امروز یکشنبه،چهاردهم اسفند هشتاد و چهاره.من فقط سردمه.فقط سردمه....
سلام وبلاگ قشنگی داری به ما هم سر بزن.
بای
وسوسه ی میوه ی ممنوعه ...له کردن قواعد ... لذت بخشه ...