برخورد اول:

بر خلاف همیشه کتاب فروشیه خلوته و بجز من مشتری دیگه ای نیست.فروشنده داره با دوستش حرف میزنه.دوست ندارم حرف کسی رو قطع کنم.بنابراین این پا اون پا میکنم تا حرفش تموم بشه یا یه وقفه ای بین حرفش بندازه.یهو بر میگرده و خیلی خشک میپرسه: امرتون؟.سوالش رو طوری بیان میکنه که انگار بگه:بچه پررو،وایسادی استراق سمع میکنی؟؟....میام جلو.یه کتاب میذارم جلوش و میگم:چاپ جدید این کتابو میخوام.یه نگاهی بهش میندازه و با یه کتاب برمیگره.شبیه به همون،و در واقع عین همون.کتابو میکشونم طرفشو میگم:مرسی ولی این عین همینیه که دارمش.تن صدام نه بلنده و نه آهسته.لحنم نه خشکه نه رسمی نه خشمناک.ولی یه چیزی توش وحشتناکه:غرور تحقیر کننده.بدونه اینکه بهش نگاه کنم به طرف در میرم،ولی هنوز توی حوزه ی دیدمه.میبینم که میخکوب شده و با چشماش داره تعقیبم میکنه....توی خیابونم و دارم بخودم فحش میدم که چرا نتونستم جمله ام رو ساده و خنثی بگم.

برخورد دوم:

توی ساندویچی هستم و هردومون سفارشامون رو دادیم.ولی من هر چی زیر چشمی اونو میپام،یادم نمیاد کجا دیدمش.من که آشناییتی با کسی که چاقه و موهاشو با این مدل وحشتناک زرد کرده باشه،ندارم.ولی چشماش،چشمای مشکی اش خیلی آشناست.هنوز دارم ذهنمو حلاجی میکنم که میاد جلو میگه:سلام.خوبی؟.میگم:سلام.میدونم قبلا جایی هم صحبت بودیم ولی الان اصلا یادم نمیاد کجا دیدمتون.بهم میگه کتابخونه،وقتی هر دومون منتظر کتاب بودیم.ازدواج کرده بود و تغییر قیافه اش بخاطر همین بود.مثل دفعه قبل از هر دری حرف میزنیم.وقتی دارم ازش خداحافظی میکنم میگم:قول میدم... میخوام بگم قول میدم دفعه بعد با یه فسقلی ببینمت.ولی حرفمو خوردم بهش گفتم:همیشه موفق باشی.

برخورد سوم:

کنار خیابون وایسادم که اتوبوسی یا تاکسی قابل قبولی برای من، رد بشه(میگم قابل قبول، چون من سوار تاکسی ای که گوش تا گوش آقایون سیبیل کلفت(یا بدون سیبیل،چه فرقی میکنه)نشسته باشن،نمیشم.اما نمیدونم از کجا سر و کله ی این مستر الکی خوش پیدا شده.بعداز یه احوال پرسی ساده و کوتاه حرفو به محل کار سابقون میکشونه و شروع میکنه که قصه ی حسین کُرد تعریف کنه.به هر طرف که روم رو میچرخونم دقیقا میاد روبروم قرار میگیره،قصه ی حسین کردشو میتونم تحمل کنم که نگاه مستقیمشو نه.کلافه ام کرده.برای اولین تاکسی ای که رد میشه دست بلند میکنم.یه خداحافظی ساده و کوتاه...

نظرات 2 + ارسال نظر
نقره ای شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:37 ب.ظ

متعجبم .... واقعا اینقدر واکنش کتاب فروش برات مهم بود ... یعنی اتفاقی دیدی که ماتش برده ... یا ... نمی دونم ... من که بعد از ۳ - ۴ روز میفهمم که مثلا اونموقع طرف از چیزی که گفتم یا کاری که کردم شاکی شده ...

ققنوس دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:51 ب.ظ

برخوردو ولش کن ... فیلن عیدت مبارک رفیق ... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد