در یک روز آفتابی
سه بچه با عروسک هایشان زیر درختی نشستند...
ناگهان صدایی وحشتناک آمد
و به دنبال آن درخششی خیره کننده
و بعد بوم...
آسمان سیاه شد
هر سه عروسک آتش گرفتند
سه بچه دیگر آنجا نبودند...
دلشان می خواست
برای عروسک هایشان گریه کنند...
اما نتوانستند
آن بچه ها دیگر هیچ کاری را بلد نبودند
به جز آن بالا بایستند و نگاه کنند
و هنوز دارند از آن بالا،ما را نگاه می کنند!...
این تنها کاریست
که بلد هستند....
لام.
نوشته زیبایی بود.
من دیوونه ام ... تو فقط یه کم خلی!! با یه کم هیجان اضافی!! این واسه پستهای قبلی که من نبودم ....
واسه هیروشیما هم متاسفم ... امیدوارم یکی از آخرین غمهاتون باشه!! منم همین کارو بلدم ....
چرند گفتم ... مزخرف بود ... ولش کن!