نمی دونم امروز چندمه،ولی می دونم جمعه ی آخر هفته سوم شهریوره.و من امروز، که نمیدونم چندمه،ولی میدونم جمعه آخر هفته سوم شهریوره،دارم فکر می کنم همیشه ترسیدم،همیشه از اتفاقهایی که فکر میکردم قراره اتفاق بیفته(که گاهاً هم افتاده) ترسیدم،الان هم می ترسم.و بی خوابی مفرط هم که گند زده به این طول و عرض زندگیم.شبها ساعت 5 یا 6 صبح میخوابم و ساعت 8 یا نه صبح هم در حالیکه دارم از سر درد و چشم درد،چشمام باز نمیشه از خواب که چه عرض کنم،از کابوس بیدارم میشم.در تمام طول روز هم چه موقع هایی که دارم دور خودم می پیچم و حتی مواقعی که گاها باید با دوستان دارم میکیفم،بازم میترسم.تک تک ثانیه هاشو میترسم.حرف میزنم و میخندم و می رقصم و می چرخم و می پزم و می روبم و می خونم و می ترسم.توی هر شرایط و موقعیتی می ترسم.نمی دونم امروز چندمه ولی میدونم هر روز می ترسم،تا آخر عمرم می ترسم،حتی روزایی که میدونم جمعه های آخر هفته شون سوم شهریوره.
او اوه چه ترسناکه جمعهی سوم شهریور! یعنی چه اتفاقی قراره بیافته!؟ شهابسنگی چیزی قراره به زمین بخوره؟ به ما هم بگو از قبل آمادگی داشته باشیم!