قبلنا قدم زدن تو کوچه پس کوچه های آدما برای جالب و هیجان انگیز بود.رازهای  ته بن بست هاشون برام بامزه و خنده دار بود.دستمو میگرفتم جلوی دهنم و ریز ریز می خندیدم.اما بعد همه چی عوض میشه.با بعضی گوشه های تاریک و مه آلود بعضی از حاشیه های آدما، کم کم،تصادفی،غیر تصادفی آشنا می شی.برات قصه میشن.قصه های بدون پایان.قصه های طنز دیروز،یواش یواش تبدیل میشن به داستان های واقعی امروز!قصه هایی که سالها پیش بخاطر کسل کننده بودنشون فراموش شون کردی،حالا فصل های تازه ای برای خوندن دارن.یواشکی از توی صندوقچه ته انباری پیداشون میکنی.همون کوچه پس کوچه های خنده دار دیروز،حالا برات تراژدی غمناکی شدن.حالا تک و توک کوچه های تنگ و باریکشون رو از قبل میشناسی!دیگه نمی گی:چه جالب!بجاش میگی:وحشتناکه...آره وحشتناکه،از قبلش هم همین طور بوده!حالا میترسی،دوست نداری رازهای کوچیک و پنهون صفحات خاک گرفته آدما رو بخونی!یواشکی میذاریشون سر جای قبلیش.بعد تند تند فرار میکنی.باور میکنی ظاهر آدما جالب تر و مفرح تر.به حودت قول میدی فقط از دور،خیلی دور نگاهشون کنی.از دور، خیلی خیلی دور بهشون لبخند بزنی و براشون دست تکون بدی...این طوری زندگی جالب تره.این زندگی راحت تره... لعنت به گذشته ها.کاش هیچ وقت هیچ گذشته ای نبود.کاش هیچ وقت هیچ قصه ای نبود.کاش هیچ وقت هیچ رازی نبود.کاش آدما از گذشته هاشون،از رازهاشون،از قصه هاشون بیشتر مواظبت میکردن.کاش در صندوقچه هاشون رو قفل میکردن....
نظرات 2 + ارسال نظر
نقره ای سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:05 ق.ظ

ای کاش فضول ها رو می بردن جهنم!!!

به خدا ... به جون مامانم ... اولش میام کامنت جدی بدم ها ... اصلا نمی تونم ... بلاگت که بالا می آد خودمو آماده می کنم واسه جدیدترین کر کر خنده ... خوب تو دلت می آد دل من کوچمولو رو غصه مالی کنی؟؟؟

ققنوس چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ب.ظ

اگر دنبال ظاهر جالب و مفرح بودی... چرا صفحات منو ورق زدی؟... میگی... ولی هنوزم دروغ راضیت نمی کنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد