بی پروا

آینه...روبروش وایسادم.نگاهی به موهام میندازم.جمعشون کردمو،بستمشون بالا،تا تضاد رنگی سر و انتهای شاخه های موم،بیشتر مشخص بشه، وقتی کنار هم قرار گرفتن! اما حالا با یه کش،محکم میبندمشون پایین سرم. بعد ابروهام...چند تا شاخه موی نازک اضافی،که خیلی سریع،خودمو از شرشون خلاص میکنم.دستمو میبرم طرف خط چشم و میارمش بالا،روبروی صورتم.با تردید بهش نگاه میکنم و بعد از توی آینه زل میزنم تو چشمام...«لازمه حتی کمی زیباتر بشم؟» باز هم نگاه با تردید.« نه لزومی وجود داره و نه انگیزه ای!»... شالمو بر میدارم.سفیده.نه سفید برفی.فقط سفید! با گلهای محو صورتی و آلبالویی ملایم و کمرنگ،خیلی کمرنگ.یاد حرف دختر داییه - که نقاشی میخونه -میفتم.همیشه بعد دیدن شال یا روسری جدیدی که خریده باشم،بهم میگه:باز آبرنگی خریدی! سر شالو به اندازه پنج شش سانت تا میکنم و میبرم تو و میندازم روی سرم! اون رژ لب صورتیه ی براق،جون میده واسه ست کردن با این شاله.فقط کمرنگ،خیلی کمرنگ،تا حسابی با شاله جور در بیاد،با شاله، و خودم و اون نگاه سرد،که توش هیچی نیست بجز یه رنگ قهوه ای روشن که دورش یه حلقه ی سیاهه که عین هوای مه آلود دم صبحه،بعد یه شب بارونی... بی حوصله دنبال یه کیف میگردم...خودمو خسته نمیکنم.فکر نمیکنم هیچ جای دنیا بشه کیفی رو پیدا کرد که بشه سِتش کرد با یه شال کمرنگ،با یه صورت کمرنگ،با یه آدم کمرنگ!

نظرات 3 + ارسال نظر
نقره ای سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:36 ق.ظ

ولی یه قلب پررنگ ... یه احساس براق ... ایناش مهمه ...

مریم سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://maryami.com

دارم تصور میکنم که اون چشای خوشگلت با اون شاله چه ست میشه.
چرا اردو نرفتی؟

ماری دلم برات تنگ شده،خیلی زیاد دلم تنگ شده برات.کی بر میگردی آخه؟؟؟

غزل سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:53 ق.ظ http://imagicgirl.blogsky.com/

خیلی قشنگ توصیف کردی ، واقعا از این همه شجاعت تو توی بیان احساساتت و خودت تو وبلاگ خیلی خوشم می یاد ، من هنوز نمی تونم انقدر بی پرده بگم یا به قول خودت بی پروا ، راستی صورت کمرنگ و شال کمرنگ قابل قبوله اما تو آدم کم رنگی نیستی من که اینو از توی نت هم می تونم بفهمم چه به رسه به اونایی که می بیننت !
خوش بگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد