باز صندلیمو آوردم وسط اتاقم و باهاش چند تا چرخ زدم تا هم بازی ای کرده باشم و هم اتاقمو ورنداز کرده باشم.همه چی سرجاش بود و همه جا حسابی برق میزد.چشمامو بستمو حافظه ی تصویریم منو یاد اخرین روزی که اتاقم مرتب بود،انداخت.یقین داشتم که رسید ثبت نام کنکور آزاد رو از کیفم درآورده بودم و گذاشته بودمش زیر شیشه ی میزم.اما الان هرچی تمام اون کاغذا رو زیر و رو میکردم،نبود که نبود.مستاصل وسط اتاقم وایسادمو بعد رفتم سراغ کشوی میزم.تمام اون جعبه ها،سررسیدها و محتویات اون کشو رو گشتم و ریختمشون وسط اتاقم.بعد نوبت کتابام بود.دسته شون کردم و گذاشتمشون روی تختم.چهار زانو نشستم روی تختم و لای تک تک کتابا و جزوه ها رو گشتم و بعدشم پرتشون کردم اون وسط.بعد نوبت میز کنار کتابخونه بود:کفشا،کیفا،برگه ها و رومیزی.چند ثانیه بعد همشون اون وسط بودن.یقینا توی کتابخونه نبود.پس رفتم سراغ کشوی کمدم.تمام اون جنگولکا رو پرت کردم درست گوشه های اتاق که خالی بود.یادمه موقع پرت کردن تک تک وسایلم به وسط اتاق،اصلا عصبی یا ناراحت نبودم.اتفاقا بشدت لذت میبردم ار بهم ریختگی ای که مسببش خودم بودم.لذتی وصف نشدنی ای که وسوسه ام میکرد  توی کمد لباسام رو هم بگردم.اما متاسفانه یقین داشتم سر از اونجا در نمی آورده.کنار در اتاقم وایسادمو یه نگاهی به تمام اتاقم انداختم.خوشحال بودم که اون تیکه کاغذ گم شده بود چون بهم ریختن تمام چیزایی که میبایست سر جاشون باشن و حالا نبودن،یه جور حس رهایی رو بهم القاء می کردن.چند تاتون احساس رهایی مطلق رو چشیدین؟من اون لحظه،این حسو داشتم....

وقتی برگشتم،مامانه کاغذه رو پیدا کرده بود:زیر شیشه میزم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:14 ق.ظ http://lahzeh.blogsky.com

دیروز داشتم اتاقم رو مرتب می کردم..با خوندن این پست رسما از عمل شنیعم ابراز انزجار می نمایم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد