درست لحظه ای که فکر میکنی،همه چی داره آروم میگیره.دیگه اون طوفان میخواد بره پی کارش.یهو گردباد میاد و همه چی رو تکه پاره و نابود می کنه و اصلا هم قصد نداره بره به جهنم.اونوقت اگه یه لحظه بتونی به خودت بیای،می بینی فحش هات عوض شدن.می بینی بجای اینکه راه بری و بگی: لعنتی کی تموم میشه،راه می ری و میگی: لعنت به من،لعنت به من،لعنت به من.......

اونقدر راه میری که از پا میوفتی!اما ذهنت از پا نیوفتاده،داره میگه:لعنت به منی که لعنتی های زندگیم،تمومی نداره!

هیچ چیز نسبتا سالمی هم وجود نداره.انگار نشستی وسط یه ویرونه.مثل کابوسی میمونه که این وسط هیچ گهی پیدا نمیشه یه سطل آب رو صورتت بپاشه!