مرگ رنگ

تو اون تاریکی احساس کردم یه چیزی روی بازومه.ناخودآگاه دستمو بردم طرفش.چه چیز نرم و ریز.با همون سرعتی که دستمو برده بودم طرفش،با همون سرعت و حتی بیشتر،دستمو پس کشیدم.چراغو روشن کردم و زل زدم به تختم.یه پشه بود،اما نیمه جون.بال هاش مچاله شده بود اما پاهاشو تکون میداد.دیگه امکان نداره بتونم به زندگی برش گردونم.امکان هم نداره بتونم راحتش کنم.اما آخرش جون میکنه و می میره.به همین راحتی قاتل بی واسطه میشم.از قبلشم بودم.چند تا گوسفندو خوردم،چند تا گاو و شتر رو؟چند تا مرغ،چند تا ماهی،چند تا میگو؟من قاتل تر خیلیای دیگه ام.گوشت آهو هم خوردم،بلدرچین،کبوتر.اوههههههه،چه عالمه مورچه کشتم.با همین دستام،با همین دستای کوچولو و ظریف.چقدر گلا رو کشتم.میوه ها رو،گیاه ها رو.یادم اومد.یه جوجه ی فاخته رو هم کشتم وقتی اون تخم کوچولو رو از توی لونه اش برداشتم.درسته که مادرش ولش کرده بود،اما اون بدون مادرش هم سر از تخم در میاورد،اگه من اون تخم کوچولو رو لای پنبه نپیچیده بودم....

***

چرا ما حیوون ها رو می کشیم و بعد می خوریمشون.کی بهمون اجازه ی اینهمه قتل رو داده؟چرا هیشکی حتی عذاب وجدان کوچیک هم نمی گیره؟!!!چرا ما آدما اینهمه بی رحمیم؟

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 18 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:22 ب.ظ http://maryami.com

عزیز چشم عسلی من ما ادمها اگر فقط اینکارا رو بکنیم خیلی آدمهای خوبی هستیم!اون فالاچی رو اگر بخونی حتما قبل از اینکه به آخرش برسی خود کشی میکنی از غصه!

فالاچی چی چیه دیگه؟!

مریم سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:51 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

خوبه ما به همین حیوونا قناعت می کنیم.شنیدم بعضی ها هستن مثل آمریکای جهانخوار که آدما رو هم می کشن!!!

الف.ک پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ق.ظ

فجیع ترین قتلی که مرتکب شدم قتل یه گیاه بود!! قتلی به دلیل کم توجهی .. هنوزم یادم که میفته وجدانم تیر میکشه!
قصه‌اش مفصله .. بگم؟!
نمی‌دونم تخمش چه‌جوری سر از حموم در آورده بود .. همون جا با یه ذره آبی که گهگاه بهش می‌رسید سبز شده بود .. سبز که نه .. به خاطر کمبود نور زرد شده بود! وقتی دیدمش به خودم گفتم یادبگیر! ببین تو چه شرایطی رشد کرد ! با حداقل امکانات!
بعدش کلی تحسین‌اش کردم و رفتم براش گلدون و خاک برگ و کلی بند و بساط خریدم و کاشتمش تو خاک و گذاشتم تو بالکن که کمبود نورش جبران بشه و سبز بشه ... اما بعد از چند روز .. نمی‌دونم چی شد ٬ انقدر سرم شلوغ شد که یادم رفت بهش آب بدم .. و وقتی یادم افتاد که با جسم خشکیده و بی‌جونش روبه رو شدم ...
فکر کنم سه سال گذشته اما هنوز یادش که می‌افتم ...

الف.ک پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:42 ق.ظ

اما در مورد مورچه‌ها نه! من تنها حامی مورچه‌ها تو خونه‌ام ...
اتاق من کویت مورچه‌هاست! براشون غذا میذارم ٬ مواظبم له‌شون نکنم ...
فکر کنم تا چند وقت دیگه من و اتاقم رو با هم بندازن از خونه بیرون!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد