دلم می خواست یکی می بود که دست روی شونه ام میذاشت و می گفت:اتفاقی که نیفتاده.و بعد آرامش بود که میومد و تنیده میشد به روحم.
احمقانه است،اما هست.اون «یکی» رو نمی گم،اون خلاء رو می گم.
اتفاقی که نیفتاده!بدون حرکت دست روی شانه!
تو اگه اون دور دست ها هم باشی،آدمو می خندونی!
اتفاقی که نیفتاده!
بدون حرکت دست روی شانه!
تو اگه اون دور دست ها هم باشی،آدمو می خندونی!