این منم
بانوی انتظار
با سرانگشتانی ساییده به مهتاب
که موعود آسمانیم را طلب می کنم.
و آنقدر دخیل بسته ام با چشمانم
به ستاره های آن دورها
و آنقدر گوش سپرده ام
به نوای کور سوی رد پا
و آنقدر ایستاده ام
بر سر پنجه های اشتیاقم
که تاول زده اند.
من اینجایم
آویخته به سقوط پرتگاه
با دستانی چشم براه
و کسی نیست در این شب سیاه
مرا شبتابی بخشد!
زندگی یعنی این ... تیرگی، تاریکی، و سکوتی غمگین ...
عزیزم مرسی که به جای شعر،در مورد قالب نظر دادی!!!!!!!!!!!!!
انگار سرودهی خودت ِ... نمیدونم « تو » چی میخوای بگی اما حرف دل من زیاد توش بود...
من اینجایم
آویخته به سقوط پرتگاه
با دستانی چشم براه
و کسی نیست در این شب سیاه
مرا شبتابی بخشد!
نه... اشتباه کردم... راستش رو بخوای باید همهاش رو دوباره کپی میکردم!!
. . .
پ.ن: با جوابی که به نقرهای دادی نه جرات میکنم راجع به قالب جدید ِ سابقت حرف بزنم نه دربارهی قالب آخرین آرزو!!
شما راحت باش ا.ک جان!! این --------> فیروزه!! گیرش فقط ماله منه!!!
ضمناْ کامنتم هم مربوط به شعرت بود ... قالب بلاگو که بهت گفتم قبلاْ که!!!
اوهوم.تو تک ستاره ی آسمان گیرهای منی!!!!(ببین چقدر مهمی!!!)
ضمنا،خوبه من دو ساعت برات توضیح دادم که من نمی خواستم تیرگی و تاریکی رو برسونم!!بعدشم من موندم تو این سکوت غمگین رو از کجای شعر من کشیدی بیرون؟؟؟!!
حس عزیزم ... حس!!
این حس من به شعرت بود!! همین!!
خیلی قشنگ بود خوشحال میشم به من هم سر بزنی
چی قشنگ بود اونوقت؟!!!!!!!!!!!!