تمام پنجره ها را شکستی
ولی رها نشدی
که پشت پنجره ها
حیاط خانه ما بود با حصار بلند
حضور قاطع ماندگار بلند
تبر بدست گرفتی
تو بی قرار گذشتی از آن قرار بلند
ولی رها نشدی
بگو که پشت حصار
نگاه تنگ خیابانیان قفس می ساخت
به من دروغ نگو
هزار کوچه بن بست را سفر کردی
بگو که از همه مرز ها گذر کردی
تویی که نغمه ی این عشق را به سر کردی
چرا رها نشدی؟
در این غروب جدایی
بگو که مرز رهایی تو را به بند کشید
بگو عزیز اسیر
که پشت پنجره ها
پس حصار بلند
ورای خانه ی ما
پر از پرنده نبود.
پیوست:سرودن این شعر توسط بنده رو من بشدت تکذیب میکنم و این شعر برای یه دختر خانم دانشجوی ادبیات هست و یه روسری بنفش کمرنگ هم سرش بود تو عکسش و بیشتر هم اصرار نکنید چون یادم نمیاد!
اون علامت سوالارو فقط دارم!!!