دستامو کردم لای موهام و دارم می کشمشون،انگار که این سر درد لعنتی رو تلطیف کنه،یا شاید این طوری درد رو پخش کنه همه جای سرم!نمی دونم.سرمو بر میگردونم طرف دیوار،رو به اون تابلوی آبی،اون پرنده سپید همیشه آرامش رو بهم منتقل میکنه.انگشتمو روی انحنای نرم پرهاش میکشم.یاد نقاشش میفتم که وقتی بهش گفتم:کبوتر تابلوتون،بهش برخورد و گفت اون یه طاووس سفیده.بعد هم تابلو رو برگردوند و جای پارگی تابلو رو بهم نشون داد و گفت:اینم پارگی زیر اون مقواست که طاووس رو روش نشوندم!تابلو رو برگردوندم و گفتم:برام مهم نیست کجا نشسته،مهم پرهاشه که من دوسش دارم...درد لعنتی باز تیر میکشه توی چشمام،گردنم و دندونام.خواهره گل گاوزبون برام آورده.روی تختم راست میشم و دو تا انگشتمو بین دسته نیم لیوان قرار میدمو و انگشت شصتمو حلقه می کنم دورش، و با انگشت اشاره ام قاشق رو به دیواره ی لیوان تکیه میدم که تکون نخوره.همیشه هر وقت خیلی خسته ام و کسی غیر از خانواده ام دور و اطرافم نیست،همین طوری هر نوشیدنیی رو می خورم!ذهنم ناخودگاه به  دو روز قبل می پره و باعث میشه لبخند کمرنگی بزنم.آخه اون شب هم فنجون قهوه رو همین طوری دستم گرفته بودم...سرمو خیلی اروم یه کم جابجا میکنم...منی که همیشه موقع خوردن این جور غذا به شدت معذبم اما اون شب در نهایت ریلکسی با انگشتام فلفل سبزای روی پیتزا رو بر میدارم کنار ظرفش میذارم...با خودم میگم بیشتر از این آدم نمی تونست به این راحتی باشه.اما به خودم حق میدمو میگم:پنج سال اصلا کم نیست...مامانه میاد تو اتاقم با یه نیم سیخ کباب برگ.میگه بخورش.صورتمو بر میگردونمو میگم که بوی خون میده.کباب رو برام لقمه میگیره و میاره طرف دهنمو با تندی میگه:خونش کجا بود که بوش باشه!می دونم تو این موقعیت نمی تونم توی نخوردنش پافشاری کنم.گوشتا رو خوب کوبیده،می دونه تحمل جویدنشونو ندارم.میدونه اگه بره دیگه لب نمی زنم،تا آخرشو برام لقمه میگیره....درست عین ادمای توی فیلم که بعد قتل میرن دستای خونی شونو می شورن،منم میرم دنودونامو مسواک میزنم تا اثار قتل نمونه.وقتی دارم بر میگردم توی اتاقم،خواهره یه موسیقی با پیانو گذاشته،چند لحظه اصلا نمی تونم تکون بخورم،با خودم میگم:یک چیز تا چه حد می تونه زیبا باشه،تا چه حد می تونه؟...میرم توی تختمو آروم زیر لحافم میلغزم،کدئینه و اون موسیقی کم کم داره تاثیر خودشه میذاره........
نظرات 6 + ارسال نظر
مادر بچه ها دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:39 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

ایشالا خوب باشی فیروزه خانم

iceb0y دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 06:54 ب.ظ http://iceb0y.wordpress.com

حال میده‌ها آدم توی خونه مریض بشه همه تحویلش بگیرن و دوروبرش بچرخن و قربون صدقه اش برن!
خوشحالم که بعد از مدت‌ها یک مطلب نسبتا طولانی و ساده نوشتی و همچنین خوشحالم که خاطره‌ی دوروز قبل‌ات توام با لبخنده!
امیودارم هرچه زودترحالت خوب بشه و از تعطیلات خونگی‌ات لذت ببری :)

نقره ای سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ق.ظ

:)

متاسفم.اما از این به بعد کامنت های زورکیت رو تایید نمی کنم!

پریا سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:53 ق.ظ

عاشق این روزنوشتای ارومم...از اونایی که انگار غرقی تو لحظه...

زندگی را دزدیدیم ولی جایی برای پنهان کردنش نداشتیم
گذاشتیمش سر چهار راه
به کمین نشستیم
دیدیم کسی حتی نگاهش هم نمیکند!
این بار هم به کاه دان زده بودیم!

بابا شاعر،بابا نویسنده....

غزل سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 ب.ظ http://imagicgirl.blogsky.com/

آهان! من فقط اینو می دونم که بدترین درد سردرده! وسلام!مثل توام هم بلد نیستم شعر کامنت بگزارم اما این کامنت رو گذوشتم برای ابراز حس همدردیم

پریا چهارشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:46 ب.ظ

اون شاعر و نویسنده رو احیانا تیکه که ننداخته بودی(دو نقطه دی)

من؟نه...تیکه؟نه والا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد