هیچیم و چیزی کم

24 ساعت عمرمونو خیلی راحت نوشتیم.به بازیش گرفتیمو بهش خندیدیم و حتی مسخره اش گرفتیم.انگار که مردن یه چیز خیلی راحت و بی اهمیتی باشه.(که واقعیت هم همینه.به یه دید کلی به جهان و ادما فکر میکنید مردن هر کدوم از ماها چه اهمیتی می تونه داشته باشه؟؟!) اما دقت کردی،با زندگی مون جوری برخورد می کنیم انگار قرار نیست اصلا بمیریم!زندگی مون شده کار،کار،کار؛درس،درس،درس؛دویدن،دویدن،دویدن...و اونقدر به شبکه زندگیمون کار و درس و دویدن اعمال می کنیم که نهایتا شبکه دچار forget می شه!!!تا حالا فکر کردی اینهمه زندگی فشرده بیمارگونه،به چه دلیله؟!!!!غیر از اینه که نهایتا می میریم؟!!

پیوست:"هیچیم و چیزی کم".چند روزه این یه تیکه از شعر نمی دونم کی،هی تو ذهنم وول وول می خوره!

نظرات 6 + ارسال نظر
جاوید چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:39 ب.ظ http://javid.blogfa.com

سلام

تا حالا به اینم فکر کردی اگه قرار باشه همش به این فکر کنیم که یه روز می میریم اون وقت نمی تونیم زندگی کنیم !!!!

علیک سلام

تا حالا چند نفر رو دیدی، که اونقدر به مرگ فکر کردن که قید زندگی شونو زدن؟!!!!!!!!

جاوید پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:03 ب.ظ http://javid.blogfa.com

سلام

خوب اصولا طبق گفته های خودتون خیلی ها به این موضوع زیاد فکر نمی کنن ! ولی دقیقا تا حالا سه نفر رو دیدم که دو نفرشون اقدام به خودکشی کردن ! یکی شون هم موفق شد !

شما فعلا تو مود بحث خودکشی هستین!!!وگرنه ...

جاوید پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:46 ب.ظ http://javid.blogfa.com

وگرنه چی ؟!؟ تهدید به مرگ می کنی !!!!! :‌ ))))))))

نه.من حال و حوصله ی هیچ تهدیدی رو ندارم.....

مطرود جمعه 21 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:16 ب.ظ http://east0f3den.blogsky.com

فقط اون کسی در مورد مرگ راحت می اندیشه و لحظه هاشو با نفس مرگ زندگی میکنه که لمسش کرده باشه... کسی که هیچوقت درباره اش حرف نمیزنه... چون ته دلش مرگ تکه ای از زنگی اش رو جدا کرده و برده... و همچین کسی جز مرگ چیزی نمیبینه و نمیشنوه... میدونه اونور یکی داره انتظارشو میکشه٬ یکی اونجا ایستاده تا بیاد... اینجوری زندگی آشغال این دنیا رو راحت میشه ندیده گرفت...

ببخش که تلخ شد فیروزه جان!
هرچی میخوام درباره اش حرف نزنم و خودمو بی تفاوت نشوون بدم هنوز هم چند وقت یه بار وبلاگهایی رو میبینم که(بلانسبت وبلاگ شما و دوستان) گویا این قصد رو ندارن که این بازی مسخره- از نظر من٬ چون مرگ عزیزترینم رو گرفته -رو تموم کنن و درک نمیکنم شوخی های حال بهم زن بعضی ها رو با قضیه مرگ ...

بازم معذرت میخوام اگه اینجا زیاد حرف زدم.شاید چون با تو احساس راحتی میکنم.

بیا زندگی رو دوست داشته باشیم و مرگ رو هم شریک زندگی مون بدونیم.

مریم شنبه 22 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ق.ظ http://maryami.com

تولدت مبارک دوست جون چشم قشنگ من:)

غزل شنبه 22 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:38 ب.ظ

خب انقدر بحث مرگ و اینا نکنین ها! فکر نکن که الان کسی یادش رفته که احتمالا شما الان که سر 22 تیره یک روزه به حساب می یان!! می خواستم که نیابم بگم بعدش فکر کنی که همه یادشون رفته و اینا بعدش نشستم آرشیو وبلاگت رو خوندم خوشم اومد بیام بگم که خوشحالم تو توی این روز به دنیا اومدی که یه روزی با نقره ای آشنا بشی و بعدش هم نقره ای بیاد با من آشنا بشه ! بعد بعدش هم تازه تو آدمی باشی که اتاقش دم عید پر از شلوغ پلوغی باشه و اونوقت که من بفهمم واو یه دوست جدید پیدا کردم و اونوقت تو دوست من بشی! به خاطر اینکه این روز به دنیا اومدی متشکرممم! خانم فیروزه یک روزه ! :D

متشکرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد