دارم تمرینای دینامیکم رو حل می کنم. آهنگ هم گوش میدم.یه خواننده شروع میکنه سنتی خوندن. اصلا نمی فهمم صدای این خانمه کجاش شبیه مرضیه است.به هر حال اسم مرضیه باعث میشه یاد اون بیفتم.آخه خیلی مرضیه گوش می کرد.آهنگای اونو می خوند.ریز به ریز اون خاطرات شروع میشه زیر و رو شدن.نباید به خاطر بیارمشون.یاداوریشون حالمو بد میکنه.آها،ورزش امروزم... شروع میکنم راه رفتن.طول اتاقو صد بار می رم و بر می گردم.سعی میکنم ذهنمو برای پیدا کردن یه کلمه ی شش حرفی،منحرف کنم.اما ذهن احمقم گول نمی خوره.عین یه گورکن نشسته سر یه قبرو داره خاک ها رو زیر و رو میکنه.تا کامل نبش قبر نکنه و گند نکشه به اعصاب خودشو خودم، ول نمی کنه. جسده سالم سالمه.انگار نه انگار که چالش کرده باشن.جسده قصد فرسوده شدن و متلاشی شدن نداره....ذهنه کار خودشو کرد،گند کشید به اعصاب خودشو خودم...
پیوست: پاک نمیشه،نه تنها پاک نمیشه که کم رنگ هم نمیشه.هر چی بیشتر سعی می کنم ازش فرار کنم،بیشتر راه گریز به خودمو پیدا میکنه.بیشتر از اونی که تصورشو می کردم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد