یعنی هیچ چیز مزخرف تر از این نیست که یک رابطه فقط برای آن ادامه داشته باشد که ظرفیت طرف را محک بزند، دایم. وقتی به اینجا می رسد باید فرار کرد از اش، از همه اش.


«علی»

نظرات 7 + ارسال نظر
زندونی پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:43 ب.ظ http://zendouni.wordpress.com

شاید بهتر باشه که فعلاْ فقط آرامشت را حفظ کنی؛ بگذاری یک مدتی بگذرد. بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد بشینی راجع بهش فکر کنی.
آدم توی شرایط بحرانی و سخت قدرت تفکر و تحلیلش کم می‌شه رفیق...

والا در زمان غیر شرایط بحرانی مغز و روان ما،خصوصیات ذاتی اجناس مذکر،تغییر پذیر نیستند!باور کن...
پیوست: با این کلمه آخری که در انتهای کامنتتون گفتین،یه جورایی شک کردم!!!نکنه این کامنت به من مربوط نمیشد اصلا؟!!! بدو بدو اومدم جواب دادم!!

زندونی پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:21 ب.ظ http://zendouni.wordpress.com

شایدم این کامنتو برای همسایتون فرستاده بودیم، پلاکشو درست نتونسته بودن بخونن، اشتباهی آوردن اونجا!

از طرف شرکت پست، پوزش طول و تفصیل داری از شما طلب می کنیم.
به هر حال ماه پشت ابر نماند، صبح ترتیبش را داد.

پریا جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:25 ق.ظ

اول اینکه من برگشتم نت دوباره...سیستمم درست شد
دوم اینکه هر چیزی که بخواد ادمو محک بزنه و امتحان کنه و جواب بگیره اذیت کننده اس خب...ولی اگه میشد که ادما کنار ادما باشن بدون قصد و غرض چی میشدددددد؟؟؟

اینطور نیست که آدمها کنار آدمها باشند بی قصد و غرض. آخر اگر اینجور بود که دیگر اصلاً رابطه نبود. یعنی می خواهم بگویم که اگر کسی را دوست داریم، معلوم است رابطه را مدام ارتقاء می دهیم، ارتقاء می دهیم تا نزدیک تر باشیم به اش. اما بعد این جاذبه دافعه با خود دارد. این دافعه هم می تواند به هر شکلی باشد. دیده ام که عده ای در رابطه اشان حاکم و محکوم می سازند. عده ای خائن و مظلوم. اما هیچ چیز مزخرف تر از آن نیست که یک رابطه ...

بهرام جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:09 ب.ظ

همش به خودت ربط داره.......

نه همه اش.

غزل جمعه 20 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:18 ب.ظ

حال شما خوب است؟ می گم یکم کمی تا اندکی ملاحظه این جماعت مذکری که از اینجا رد می شن احیانا رو هم بکن! ملت شوکه می شن خب ! بعدشم اعصاب خودتو پای اینا نزار استاتیک بخونی بیشتر جواب می ده :D

خب خدا رو شکر که مشخصه این یکی کامنت به من مربوط میشه!!استاتیک رو که واسه میان ترم دادموتموم شد رفت!الان دینامیکه قضیه!!

پریا شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:14 ب.ظ

راستی چه بلایی سر بلاگ علی اومده؟

پاک شد. با همه ی متعلقاتش!!


... پاکش کردم راستش.

lord پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 06:05 ق.ظ

مگه تو این دوره و زمونه چیزی رو میشه پاک کرد؟ اگر میشه منم لازمش دارم... پاک کن ِ ذهن گلوله ی سربیه... و ذهن فقط یکی از جاهاییه که برای رهایی از این جاودانگی ِ ناخواسته باید پاک شه...
گفتم... انگار هر کدوم از ما یه جوری فرار کردیم...شاید پوست انداختیم...شاید از پیله دراومدیم...شایدم پیله تنیدیم... نمی دونم
شایدم عبور کردیم...
یادت میاد؟ وقتی سر بر می گردونی... خود ِ هری پاتریستی نویستو میشناسی؟ ... هنوز مذهب شوخیه سنگین ِ محیطه با تو؟ بدون خدا؟... زمان زیادی گذشته... ولی تلویزیونو روشن کن، روزنامه بخون، شنیدن اسم ِ خاتمی واست نوسالژیک نیست؟ یه زمانی President.ir/mail رو لینک کرده بودی...
زمانی بود که مرغ دریایی می خوند، آسمان رعد می زد، ستاره می درخشید، زندگی متولد میشد، وخدا پروانه بود!
روزی دانشجو بودی... میلاد 21 بود... مهرداد بود... اگر اشتباه نکنم مهناز بود با پاهای کثیفش... هاله فکر می کنم هنوزم هست... و البته سارا هم گهگاه هست با سنگینیه همیشگیه نابخشودنیه خاص خودش... روجا رو تو 360 دیدم... گاهی می خوندمش... من هم که این مابین ورجه ورجه می کردم...
تو وطن داشتی (احتمالا الان هم داری)... برای جنگ ِ عراق ناراحت بودی... من نداشتم... و بهش فکر هم نمی کردم... و صد البته تفاوت بین انسانها جای هیچ تعجبی نداره... تو یه جورایی از اولش هم خدا داشتی... من خیلی کم پیش اومده نسبت به "الحمد لله رب العالمین" یا "حسین و فاطمه" حسی داشته باشم... با اینکه مدرسه ی خشکه مذهبی رفتم... با بچه ی آخوند پریدم... نماز خوندم... سوره حفظ کردم... زیارت عاشورا خوندم... ولی خیلی سریع بریدم و حتی متنفر شدم... تو خدایت پاک بود، شبهی بی آزار... نه؟
من به نسبت سریع با نفرت خو گرفتم.
نمی خوام بگم I’m a product af my environment... به خودم هم مربوط بوده... بگذریم.
نمی دونم تو هم مثل من وقتی به عقب برمی گردی با یه جسد روبه رو میشی؟... به گمانم چیزی در من مُرده...
احتمالا قراره آیندرو روی پوست ِ این خرگوش ِ از کلاه بیرون اومده سپری کنم... روزمرگیمو مرور کنم... لابه لای باقی مونده ی پوست های قدیمیم آنقدر قدم بزنم تا دیگه فرصتی برای عبور از چیزی نداشته باشم و محو بشم... احتمالا وقتی بهم مبگن ورقا بالا وقت تمومه، من یک کاغذ پر از خط خطی های کج و معوج تحویل میدم و میرم.
شب برفی و بیخوابی ِ همیشگی... تماشای برف از پشت ِ پنجره و احساسات ِ کهنه... اینا منو کشوند که اینارو به تو که حالا انتزاعی شدی بگم.
تو پیشرفت ِ تکنیکی و شعوریه زیادی کردی به نظرم... در حالی که من نه هیچ وقت شاعر بودم و نه به معنای واقعی نوشتن یاد گرفتم... شاید واسه همینه که کامنت نوشتن رو نوشته هات سخت شده واسم... مثل اینه که بخوای جلوی یکی که میدونی خیلی بیشتر از تو حالیشه اظهار نظر کنی... با این حال و با این همه تفاوت ها فکر کنم هنوز رفیقیم... امیدوارم باشیم... حتی اگر همدیگرو نفهمیم... میشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد