در هجده سالگی روی وایت برد اتاقم نوشتم: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟! مامانه از طرف باباهه پیغام آورد که قضیه ی اینی که نوشتی چیه؟ و من که در هجده سالگی بیش از هر زمان دیگری دارای چگالی ببو گلابی بودن،بودم،صرفا فقط گفتم:هاه؟!!! و بابای عزیز هیچ وقت ندانست که دخترش اگر غم زمانه خورد،اما ...
پیوست: نتیجه گیری اخلاقی اینکه که در هجده سالگی بسی سعدی می خواندیم!و دیگر آنکه در یادآوری گذشته،فقط همین شجریان را کم داشتیم!!
پیوست: تخیل پردازی ممنوع!! صرفا و صرفا همان نتیجه گیری که فرمودیم،مد نظرمان بود!
به نظر من باز «فراغ یار کشم» بهتر است. چون حداقلش آدم مجبور نیست چیزی رو که دوست نداره بخوره!
فراغ از فراغت؟؟
خوب شد این پیوست را نوشتی!!
بزکی چیزی در راه است؟:دی
بی خیال!حوصله ی شوخی ندارم!!
(دارم فک می کنم چرا من به خودم اجازه می دم با بقیه شوخی کنم!اما موقع تلافی بقیه،من حوصله ندارم!!!)
منم دقیقا همین فکر رو کردم:l
متاسفانه،چیزی که عوض داره،گله نداره!!!
تسلیم!
یه چیزی این وسط حذف شد، چرا؟ البته چهاردیواری اختیاریه می دونم اما خب سوال پیش میاد!
اوهوم،حذف شد.امممم... نِیتونم دلیلشو بگم خب...
اتفاقا همین چند روز پیش بود که داشتم به یه دختری با تخته ی وایت بردش فکر می کردم...
چند سال پیش که دیدمش بچه سال بود... یادم میاد تو اتاقش یه تخته وایت برد بود که روش نوشته بود "به اتاق ... خوش اومدید"... اون موقع که اونو دیدم با خودم گفتم خوب که چی! این چه حرکتیه!
همین اواخر بعد سالها دیدمش... الان که دانشجوی صفر کیلومتره اتاقشو ندیدم ولی فکر نمی کنم دیگه از اون وایت برد و نوشتش خبری باشه.
اگرم باشه احتمالا الان چیزی مینویسه که بار معناییش از یه خوش آمد گویی ساده بیشتر باشه...
-----
پست بالا یه جورایی شبیه نوشته های منه... بار نوستالژیک داره.