من نمی فهمم چه اصراریه که ما همه چیو جا بدیم توی واژه و کلمه و جمله و تعریف.اصرار داریم دسته بندی کنیم،لیست بندی کنیم،اثبات کنیم.چرا یه ذره سعی نمی کنیم که چیزیو حسش کنیم.اصلا معلوم نیست از اون حسه چه استفاده ای می برن تو زندگیشون.شاید اصلا به صورت یه شیئ تزیینی و شاید اضافه بهش نگاه می کنن.من نمی فهمم چرا بیشتر آدما یه ذره از اون احساسشون استفاده نمی کنن خب!مثلا به زور اصرار دارن که با عقلشون وجود خدا رو اثبات و یا انکار کنن.با کتاب،با عقل،با دلیل،با برهان،با هزار تا چیز منطقیه دیگه!به زور اصرار دارن که تو فرمولای ریاضی جاش بدن!

این مقدمه چینیا واسه این بود که گارفیلد عزیز، می خواست زنانگی رو واسش تعریف کنیم،که شرحش بدیم،که مثال بزنیم.که اگه نتونستیم معنیش اینه که پس نمی دونیم!من نگاهم به این قضیه،این شکلی نیست. من شاید نتونم زنانگی یه جنس مونث رو توصیف کنم،اما حسش می کنم.فقط کافیه دور و برتو یه نگاه بندازی.زنانگی شاید اون رنگ ملایم روسریت باشه.زنانگی شاید آویزای پایین مانتوت باشه.شاید خیلی ساده تر باشه.زنانگی شاید اینه که سه ساعت به ساعت یادت باشه داروهای مامانتو بهش بدی بخوره،اما در طول روز یکبارم یادت نیاد که قرص آهن خودتو بخوری.زنانگی شاید خریدن یک دفترچه یادداشت باشه،اونم وقتی که 5 روز کامل رو از توی خونه، از جات تکون نخوردی،اما حالا حاضری تا لنگه ی دنیا هم بری تا بتونی یه دفترچه یادداشت کاغذ کاهی بخری برای "ایسم" هایی که این روزا می خونی.زنانگی شاید ظرف شستن،جارو کشیدن،سوپ پختن باشه،اونم وقتی که تازه الان کِشتیت به گل نشسته و می تونی با ذهن باز درس بخونی!زنانگی شاید اون نیروی کشش ناخودآگاهی باشه که تو آستانه ی سن ترشیدگی هم، کسایی پبدا میشن که میان بهت میگن:دوست دارن،عاشقتن.که وقتی باهات حرف می زنن،حالشون خوب میشه،که وقتی بهت فکر می کنن چشمه ی شعر گفتنشون فوران می کنه!زنانگی شابد این باشه که با اینکه دلت با اون آدم نیست،احساست با اون ادم نیست،عقل و منطق و شعورت با اون آدم نیست،اما وجدانت با اون آدمه.که حالا که اومدی تمدد اعصاب هم،یه عالمه به این فکر می کنی که چطور می شه اون آدم رو از سر باز کرد در حالیکه کمترین ضربه رو بخوره.زنانگی شاید خریدن فال حافظ به قیمت دو هزار تومن باشه.زنانگی شاید جیغ کشیدن و سر و صدا کردن از توی آشپزخونه باشه که صدای اون تلویزیونو خفه کنید،که همشون یه مشت مفت خور دروغگوان!مردونگی شاید ولی تحمل پذیری سیستم عصبی باباهه باشه که اعتقاد داره همه ی اخبار دنیا رو از همه شبکه ها باید گوش داد.زنونگی شاید سکوت باشه در برابر آدمی که تا سر حد جنون کفرتو در آورده،زنونگی شاید اون لبخنده،شاید روونی حرکت دستات، واسه جلو کشیدن روسریت باشه، وقتی که داری خودتو از خشم کنترل می کنی.زنونگی شاید بوسیدن صدباره ی دست یه نوزاد سه روزه باشه.زنونگی شاید حتی همه ی اینایی که گفتم نباشه.زنونگی شاید تو این دنیای خشک و خشن دیجیتالی،توی این دنیای خاکستری مدرن،توی شلوغیا،هم همه ها،بین لجن و کثافت این روزگار گم شده باشه...

نظرات 3 + ارسال نظر
فیروزه جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:58 ب.ظ

وقتی من یک هفته ی تمام وقتمو روی سنسورای لعنتی یه ربات می ذارم که دقیقا،که دقیقا دقیقا نود درجه بچرخه،احساس می کنم زنونگی مو گم کردم.وقتی با مسئول آزمایشگاهمون با هر دوز و کلکی می خواد سر و ته کلاسمون رو بزنه تا بره خونشون،و من هم مجبورم مثل خودش مقابله ی مثل کنم تا کارام زودتر تموم بشه و برگردم خونه مون،احساس می کنم که زنونگی مو گم کردم.وقتی آخرین جلسه،عین دو تا آدم حرفه ای،به صورت رسمی از هم عذر می خوایم و به هم یادآور میشیم که همه ی اینا فقط درگیری های کاری بوده،احساس می کنم زنونگی مو گم کردم.وقتی توی مترو،دلم پر می زنه که اون پسر بچه ی شش-هفت ساله ی چرک و کثیفو که عین معتادا کش دار حرف میزنه رو تو اغوش بگیرمو ببوسمش،اما فقط فالشو میخرم،احساس میکنم زنونگی مو گم کردم.وقتی توی مغازه ی قالی فروشی،دلم می خواد سر انگشتامو بکشم روی خطوط اون قالی دست باف و اون تار و پود رو لمسش کنم،اما جلوی فروشنده روم نمیشه،احساس می کنم که زنانگی مو گم کردم.وقتی برای انجام کارام مجبورم ماشینو بردارم و حواسم به تمام ماشینا و ادمای اطرافم باشه،وقتی نمی تونم ذهنمو رها کنم،به شدت احساس می کنم که زنونگی مو گم کردم.وقتی چهار صبح، اینقدر راحت میای میگی تو باید آخر نوشته هاتو پاکش کنی،احساس می کنم شاید تو هم مردونگیتو توی سرعت و کمبود وقت و فشردگی زمان این دنیای کارخونه ای و خودکار گم کردی. من آخر نوشتمو عوضش نمی کنم.چون ایمان دارم خیلی از ما زنها و مردها،زنانگی و مردانگیمونو لابلای این دنیای دیجیتالی پر سرعت و کثیف گمش کردیم.

گارفیلد شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ http://3rdlevelnotes.blogspot.com/

دقیقا!
دیدی پس چه راحت قابل تعریفه! دیدی می شه ازش حرف زد، مثال زد دیدی!
و بازهم دقیقا ، چون منم این احساس گم شدگی رو دارم، خیلی وقتها. باسیه همین دنبال تعریفه بودم، نه اینکه بخوام طبقه بندیش کنم، باسیه اینکه 4تا آدمی که می شناسم و قبولشون دارم و اونام من و می شناسن و قبولم دارن و نوشته هام رو می خونن بیاین دوباره یادم بیارن که چی بود اینا! و واقعا خوب نوشتی
عالی بود
مرسی
دوستتت دارمممممممممممممم

مگه اینکه تو از آدم تعریف کنی!

علی یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ

والا! ما که غاغیم، مگه اینکه غزل تعریف کنه از تو!

در لغت نامه ی دهخدا:
غاغ . (اِ) نانی است روغنی که خشک می کنند (در تداول خراسان ) کاک هم در قدیم می گفته اند و در منتهی الارب بسیار این کلمه آورده شده است . در تداول امروز تهران بنوعی نان خشک بی روغن (تست دراژه ) سوخارین گویند. معرب آن کعک است . و رجوع به کعک و کاک شود.


خداییش غاغ یعنی چی؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد