حتی وقتی نیت و قصد سر زدن بهت رو ندارم یهو تو صفحهی اول بلاگاسکای٬ وقتی که میخوام وارد وبلاگم بشم٬ جلوم ظاهر میشی... این اتفاق یه بار و دوبار نیفتاده! به کرات شاهدش بودهایم!
امروز هم از همان روزها بود...
این مدت که نبودم خودمو گم و گور کرده بودم... حتی از خودم هم فرار میکردم چه رسد به بقیه... یه چند روزی ِ تصمیم گرفتم بیام تو بیابونم (شما بخونید وبلاگم!) و داد بزنم... شاید یه ذره آروم بشم.
اینا رو گفتم محض اطلاع فقط!
اصلا منو یادت هست؟ یه غریبه بودم...
دنبال کامنتنویس و بازدید کننده هم نبودم اگه یادت باشه... چون خودم از این جور وبلاگنویسها بدم میاد...
البته .. با اینکه چنین وبلاگنویسی نیستم اما کلی دلیل دارم برای اینکه از خودم بدم بیاد!
. . .
بعد از مدت ها آمده بودیم وبلاگتان اما فقط یادداشتهای همین صفحهی روییتان را خواندیم...
خیلی وقت است از امید بستن به خدا ناامید گشتهایم .. اما چکنیم که بازهم گهگاه به سراغش میرویم که میگویند جز او کسی را نداریم... اما کلکل؟! نمیدانم ... فقط انگاری گاهی با او لج کردهایم اما کلکل نه!
از شما و استثنای کوچکتان (حالا هر که باشد) خوشمان آمد! یعنی از ربطهتان خوشمان آمد... کم یابیده میشود این روزها! هم چون شما ٬ هم چون استثنای کوچکتان!!
کلمه ترکیب:
(چون : مثل٬ مانند)
برای من زیاد اتفاق میوفته که یهو یاد یکی می کنم و یهو اون آدم سر و کله اش پیدا میشه. دیروز یادت کردم، با خودم گفتم یه زمانی یه المیرایی هم وجود داشتا:)
الف.کاف
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 ساعت 11:13 ق.ظ
اشتباه تایپی:
رابطهتان*
الف.کاف
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 ساعت 03:20 ب.ظ
عجب!! واقعا عجب!!
جالب بود برام اینی که گفتی...
ایمان داشتم زود جوابمو میدی... باید بدو بدو بپوشم برم کلاس ویراستاری... اما گفتم قبلش بیام ببینم جوابمو دادی یا نه...
مرسی ... مرسی که منو یادت نرفته بود... مرسی که هنوز حس خوبی بهت دارم... مرسی که بیتفاوت از کنار اسم ترنج تو «به روز شده»های بلاگاسکای نگذشتم... مرسی که هنوز لحظههای خوب و احساسهای خوب (هر چند کوچیک) تو زندگی پیدا میشه...
بهم نخند... بیربط میگم اما اینا همهاش به زندگی ربط داره...
:)
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
بهترین موقعیت برای تخلیه و آستانه احساس آرامش...
پس من رسیده ام به استانه و اندر خم جرات ِ گفتن ِ برو به جهنم ها مانده ام.
taze dari dark mikoni
حتی وقتی نیت و قصد سر زدن بهت رو ندارم یهو تو صفحهی اول بلاگاسکای٬ وقتی که میخوام وارد وبلاگم بشم٬ جلوم ظاهر میشی...
این اتفاق یه بار و دوبار نیفتاده! به کرات شاهدش بودهایم!
امروز هم از همان روزها بود...
این مدت که نبودم خودمو گم و گور کرده بودم... حتی از خودم هم فرار میکردم چه رسد به بقیه...
یه چند روزی ِ تصمیم گرفتم بیام تو بیابونم (شما بخونید وبلاگم!) و داد بزنم... شاید یه ذره آروم بشم.
اینا رو گفتم محض اطلاع فقط!
اصلا منو یادت هست؟
یه غریبه بودم...
دنبال کامنتنویس و بازدید کننده هم نبودم اگه یادت باشه...
چون خودم از این جور وبلاگنویسها بدم میاد...
البته .. با اینکه چنین وبلاگنویسی نیستم اما کلی دلیل دارم برای اینکه از خودم بدم بیاد!
.
.
.
بعد از مدت ها آمده بودیم وبلاگتان اما فقط یادداشتهای همین صفحهی روییتان را خواندیم...
خیلی وقت است از امید بستن به خدا ناامید گشتهایم .. اما چکنیم که بازهم گهگاه به سراغش میرویم که میگویند جز او کسی را نداریم...
اما کلکل؟! نمیدانم ... فقط انگاری گاهی با او لج کردهایم اما کلکل نه!
از شما و استثنای کوچکتان (حالا هر که باشد) خوشمان آمد!
یعنی از ربطهتان خوشمان آمد...
کم یابیده میشود این روزها!
هم چون شما ٬ هم چون استثنای کوچکتان!!
کلمه ترکیب:
(چون : مثل٬ مانند)
برای من زیاد اتفاق میوفته که یهو یاد یکی می کنم و یهو اون آدم سر و کله اش پیدا میشه. دیروز یادت کردم، با خودم گفتم یه زمانی یه المیرایی هم وجود داشتا:)
اشتباه تایپی:
رابطهتان*
عجب!!
واقعا عجب!!
جالب بود برام اینی که گفتی...
ایمان داشتم زود جوابمو میدی... باید بدو بدو بپوشم برم کلاس ویراستاری... اما گفتم قبلش بیام ببینم جوابمو دادی یا نه...
مرسی ...
مرسی که منو یادت نرفته بود...
مرسی که هنوز حس خوبی بهت دارم...
مرسی که بیتفاوت از کنار اسم ترنج تو «به روز شده»های بلاگاسکای نگذشتم...
مرسی که هنوز لحظههای خوب و احساسهای خوب (هر چند کوچیک) تو زندگی پیدا میشه...
بهم نخند... بیربط میگم اما اینا همهاش به زندگی ربط داره...
:)