تلنگر

این همه خفه شدن، مدت هاست از آستانه ی من گذشته. دیگر راهی باقی نیست، باید بروم نقاشی های آقای نقاش را ببینم. رنگ را، حرکت را، موج را، شتاب را، رهایی را، ایهام  را. یا حتی بروم خودش را ببینم.به اش بگویم برایم تار بزند. و ببینم انگشتان کشیده ی بلندش را، چشمان سیاهش را که جابجا میشود روی انگشتانش و برق می زند هنگام نواختن... اما، اما حیف چهرش دیگر گنگ نیست، دیگر ابهام ندارد و... و باید بگویم حرف نزند، باید بگویم آه آقای نقاش، چقدر دلم برای پیچیدن و چرخیدن لابلای تابلوهایتان تنگ شده بود،اصلا چقدر دلم برای خودتان تنگ شده بود، اما بی زحمت... بی زحمت صدایتان در نیاید. آن مجسمه داوود میکلانژ هست کنج آن اتاق دنج، خواهش می کنم همانجا بایستید، کسی بهتان گفته خیلی شبیه مجسمه های جاکوموتی هستید؟!مثل یکی از آنها. خوب است، لطفا همانجا مجسمه بشوید:)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد