خب ما چندین ساله دوستیم، دوست که واقعا نمیشه گفت.در واقع ما چندین ساله آشناییم. اما اونقدر آشنا هستیم که وقتی میگه زندگیش خالی شده، خب من خیلی خوشحال نشم قاعدتا!! سعی می کنم اهدافشو یادش بیارم،ناخواسته بحث خیلی سریع به یه جاهای دیگه کشیده میشه.احساس میکنم خیلی فرصت نداره.ازش میپرسم میخوای تمومش کنیم بحثو؟! میگه نه!مجبور میشم برای سرعت بخشیدن به کار پای خودمو بکشم وسط. بحث به یه جاهایی میرسه که علنا بهش می گم ببین این اشتباهه. تشکر میکنه و دوباره همون اشتباهو تکرار میکنه. احساس خوبی بهم دست نمیده، انگار که به این نتیجه رسیده باشه که من لابد مرض دارم که بحثو اینجوری بازش می کنم! با خودم میگم یه ادم تحصیل کرده چرا باید همچین برداشتی بکنه؟! بعد با خودم میگم یه آدم تحصیل کرده چرا نباید همچین برداشتی بکنه؟!! قراره زندگیو آسون بگیرم. ما خیلی وقته با هم آشناییم و همو می شناسیم،پس اون هیچ برداشت بدی از حرفای من نمیکنه... بسته منو به اس ام اس. قرار بود فقط چند تا کتاب و فایل بگیره، اما الان کارم فقط پاک کردن اس ام اس هاشه. حرف حساب تو کله اش نمیره،حتی حرف ناحساب هم تو کله اش نمیره. من قراره زندگیو آسون بگیرم. آخر شبا خونده و نخونده اس ام اس هاشو پاک میکنم... چراغشو روشن میبنم،تعجب می کنم،آخه دو سالی هست آن ندیدمش، شایدم یه سال! اعلام کرده بود آی دی شو پاک کرده! با خودم میگم نکنه یه آدم دیگه هست که این آی دی رو گرفته!! که اگه اینجوریه نباید تو لیست من باشه. بهش پی ام میدم که "شما کی هستین؟!" . توی اون یک دقیقه ای که من میرم از روی سایت دانشگاهمون شماره حساب خوابگاهو بر میدارم،جواب نمیده! که یا پشت سیستم نیست یا نمی خواد جواب بده که در هر صورت از علائم رفتاری خودشه!اگه اون عوض نشده،من قرار زندگیو آسون بگیرم.(فردا واسم یه پی ام سه نقطه ای میذاره. اینم از علائم رفتاری خودشه،اما من قراره زندگیو آسون بگیرم،وایه همین به جای اینکه یه ابرومو بندازم بالا و یه چین بندازم  بین ابروم، بجاش لبخند می زنم!!اینجوری زندگیو آسون می گیرم!)... حرف حساب تو مغز هیچ کدومشون نمیره، او یکی یه عالمه شرط گذاشته، اون یکی هم میگه هیچ کدومو قبول نمیکنم. بعد هر چی میگی یه ذره تو کوتاه بیا،یه ذره اون یکی، مرغه که واسه هر دوشون یه دونه پا داره. قرار زندگیو آسون بگیرم، واسه همین اگه قبلنا کلی وقت میذاشتم که آشتی کنن، الان دیگه یه حرفو خیلی کوتاه و خلاصه میگم، بعدشم هر جور که راحترن! اونا هم باید یاد بگیرن که زندگی رو آسون بگیرن(حتی به زور!!)... اتاقم مثل بازار شامه،شایدم بدتر.یه عالمه جزوه و کتاب از دم در اتاق تا پای تخت ریخته و پاشیده! یعنی به معنای کامل ریخته و پاشیده ها!! بد من کلا جا ندارم که این کتابا رو تو کتابخونه جا بدم! قراره زندگیو آسون بگیرم، پس همین جوری می مونن تا خواهره یه کتابخونه طراحی کنه، تا آقا نجاره بسازتش،تا کتابام برن سر جای خودشون!! الان که از لابلای کتابام راه میرم با سر انگشتای پاهام، خیلی هم خوبه اصلا!!!

پیوست: یه نفس نوشتمش!! فک کنم نوشتن خونم اومده بود پایین!

پیوست دوم: کلا منظورم فقط آسون گرفتن زندگیم بود، و ابدا جنبه ی گلایه نداشت! واسه همین خواهشا اجازه بدین منم هر جور راحتم اینجا بنویسم و ازم دلگیر نشین!خواهش میکنم!

نظرات 1 + ارسال نظر
خودم یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

باید تاکید می کردم که من به احتمال زیاد کامنت های این پست رو می خونم، اما تاییدشون نمی کنم!

پیوست: "اولی" عزیر، ممنون بابت طرح های کمد، اما من طرح یه کتابخونه می خوام که احیانا بشه یه آینه و یه جای سی دی و خرت و پرتامو توش بچاپونن! ولی خب کلا بدم نمیاد طراحی و ساخت!! یه "اولی" رو برای یه کمد ببینم:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد