ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد

 قبل ترها یکی دو بار کابوسش را دیده بود.که زیر پایش خالی می شود، و از ارتفاع بلندی سقوط می کند.اما همیشه قبل از آنکه بخورد زمین بیدار شده بود! آخرش هم کابوسش تعبیر شد. وقتی زیر پایش خالی شد، از ارتفاع بلندی رها شد پایین. سقوطش خیلی طول نکشید، اما آخر کابوسش را بالاخره دید.بند بند وجودش از هم گسسته بود. بی سر و صدا. شکه نبود،مرده بود! روح لعنتیش رفته بود دو متری بالای جسدش ایستاده بود و بر و بر نگاهش می کرد.خودش هم نمی داند روح لعنتیش چقدر آن بالا ایستاد و آن بند بند متلاشی شده را بر و بر نگاه کرد،اما بالاخره چاره ای نبود،باید خودش را جمع و جور می کرد تا موقعیت خودش را توی آن پایین مایین ها بسنجد. همه چیز مثل آن بالا بود، اما جان نداشت.فقط شیء بود.همه چیز شیء شده بود،حتی خودش. می دانی،شیءها زندگی مسخره ای دارند،رنگ دارند،لعاب دارند، زیبایی دارند، اما روح ندارند. روحشان یک جایی کنار یک شومینه ای،آن دور دورها گیر کرده، و از جایش جم نمی خورد! به جایش شیءها،خیلی جابجا می شوند!بیهوده! هی راه می روند،راه می روند،راه می روند،راه می روند. شیءها نمی بینند،شیءها حس نمی کنند،شیءها نمی فهمند.گفتم که شیءها،روحشان یک جایی آن دور دورها گیر کرده و از جایش تکان نمی خورد اما شیءها هی راه می روند و می گردند و می چرخند و می چرخند و می گردند و... اینقدر راه می روند و می چرخد و می گردند تا شیءبیچاره می سابد.از تک و تا می افتد.ولو می شود،روحش کنار شومینه و شیءاش روی زمین. دیگر فرار بس است.شیء خسته می رود توی روحش می چاپد یا برعکسش.توهم می زنند حالا که با هم هستند و آن روح لعنتی حاضر شده از کنار شومینه ی لعنتی دل بکند و از خر شیطان پایین بیاید،پس دیگر معجزه شده و می توانند پرواز کنند و آن بالا بالاها برگردند. توهم هم برای خودش چیز خوبی است،تا چند روز برای خودت شنگولی.بشکن میزنی و بالا پایین می پری و توهم می زنی و عاشقی می کنی و می چرخی و بالهای توهمی ات را هی تکان تکان می دهی و آخرش که از جو بیرون می آیی و حواست را جمع می کنی،می بینی همه اش یکی دو متر ارتفاع گرفته ای! که میان توپ پینگ پنگ من تا ماه گردون،تفاوت از زمین تا آسمان است. دیگر روحت لج نمی کند و قهر نمی کند و ولت نمی کند امان خدا. شیء ات سکون را طلب می کند. هر چه که هست دوتایی می روید توی رختخوابتان و لحاف را می کشید تا بالای سرتان و روی هر چه آدم فق فقوی عرعرو هست،سفید می کنید. آرام آرام... بعدش دیگر شیء نیستید، روحید،یک روح سرگردان...

نظرات 2 + ارسال نظر
علی یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ق.ظ

چه قدر خوب بود این!

!!!

ناشناس سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ

باورت می‌شه دو سه روزه می‌یام این پست رو می‌خونم ولی نمی‌فهمم چی گفتی؟! تجربه‌ی خروج روح از بدن مال خودته؟!
:دی

آره، مال خودمه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد