حتی اگر باشی هم، انگار که نیستی!

همیشه یک روزی می آید که وقتی به عقب بر میگردی تا به زندگی و خاطرات گذشته ات نگاه بیندازی، فقط یک هیچ گنده می بینی. انگار هیچ وقت، هیچ اتفاقی نیوفتاده. انگار هیچ وقت هیچی وجود نداشته. انگار تمام آدمها و اتفاقها فقط یه جور خواب مبهم بوده اند که سالها پیش دیدی اش! که تمام شده، که هیچی ازش یادت نیست،که برایت مهم هم نیست.حتی تلخ ترینشان، حتی پرارزش ترینشان...

ای جوانه کوچک و دوست داشتنی من

من یه درخت چندین ساله ی تنومند رو از ریشه کندم، چطور ممکنه از پس یک جوونه ی یک هفته ای بَر نیام؟!!

ماهی ازت رو می گیره

مثل ماهی می مانم میان انگشتانش! گرفته میان دستانش، اما نمی تواند نگه اش دارد. لیز می خورم... 

پیوست: ماهی ها تا وقتی زیبایند که رها و دور باشند، وگرنه، "دست که به ماهی بزنی، از سر تا پات بو می گیره!" و اول از همه ماهی "ازت رو می گیره".   

 

همیشه یک هیجانی هست، توی چرخیدن و خزیدن درون اتاقها و پَستوها و زیرزمین های خانه های قدیمی پدربزرگی و ابا و اجدادی. درهای چوبی، پنجره های رنگی، دیوارهای کاهگلی. صندوقچه های قدیمی مخملی، شیشه های عجیب و غریب، سفال های گنده ی فیروزه ای و خیال یک گنج پنهان و یک شاه مار نگهبان که وول می خورد میان آن هیجان و ترس و شگفتی...