دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

در بِ بسمه الله پروژه پایانیم در چنان اوضاع هَفلَشتِ قاراش میشی گیر کردم، که مانده ام آن آخرهایش چه گِلی باید به سر بگیرم!!!! 

 

پیوست: که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس! 

پیوست دوم: چند وقت پیش ترهاا به نیت آینده یک فال گرفتم، همین شعر آمد:حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس!!! 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ http://boudan.blogsky.com/

اندر آغوش وبت ای دوست چنان شدم حیران که مپرس

!!!! بابا شاعر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد