حوصله ی الواتی و ولگردی و حتی دلتنگی هم ندارم

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و در دگری طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

نظرات 2 + ارسال نظر
جاوید پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

دیشبم من تا چهار صبح بیدار بودم !

این کامنت ربط داشت به پست؟!
من نگرفتمش!!!!

ناشناس سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

به من رمز نمی‌دی این پست جدید تو بخونم؟

رمزش 123456 هست! چیز مهمی نیست! اما گمونم اگه چیز مهمی خواستم بنویسم، که قرار بنویسم، گمونم بتونم رمزشو به تو بدمش!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد