وقتی از دست کسی ناراحت می شوم*، اوضاع تا چند روزی قاراش میش می شود. یعنی ظاهر همه چیز معمولی میزندها، اما باطنش برای اینکه سرجایش بیاید چند روزی شیره ی آدم را می کشد! روز اول که حناق می گیرم. پدر و مادر و خانواده و فامیل و دوست و آشنا سرش نمی شود. وقتی حناق می گیرم یعنی به معنای واقعی حناق می گیرم. مطلقا حرف نمیزنم. و سوالات را با کمترین کلمات ممکن جواب می دهم. کارهای عملی روزانه ام را بخوبی انجام میدهم،حتی با اشتیاق. اما اگر به ذهنم احتیاج داشته باشد، بی فایده است. هنگِ هنگم! این پروسه ی حناقیت به طور معمول یک الی سه روز طول می کشد. به طور معمول یک روز و نصفی. بعدش می روم سراغ خواهرم. به اش می گویم حالم بد است، باید بروم ولگردی. "حالم بد است، باید بروم ولگردی" یک جور کد است، معنی اش این است که من حالم بد است، و واقعا لازم دارم که بروم ولگردی. اولش می رویم بازاری، پاساژی، فروشگاهی، یک جایی که بشود خرید کرد. محال است که چیزی نخرم! فاز خرید معمولا جواب نمی دهد. اما گاهی حالم را بهتر می کند. گاهی هم نه! بعدش به خواهرم می گویم من حالم بد است، بیا برویم کافی شاپ یک چیزی کوفت کنیم. این هم یک جور کد است، و معنی اش این است که من حالم بد است و واقعا باید بروم یک چیزی توی کافی شاپ کوفت کنم. این هم جواب نمی دهد. بعدش می گویم برویم داراگون! داراگون هم یک کد هست. و معنی اش این است که من حالم بد است و باید بروم داراگون پاستای ایتالیایی کوفت کنم! روز تمام می شود و حال من همچنان زهرمار است. فردا خواهرم خیالش راحت است. چون فردا فاز دیگری شروع می شود. زنگ می زنم به یکی از دوستانم. قرار می گذارم. جایش مهم نیست. دو-سه ساعتی فقط حرف می زنیم با هم. از روزمره، از زندگی، از هر چیزی غیر از آن چیز که من ازش ناراحتم. دو نتیجه بیشتر ندارد. اگر طرف قرارم شیما باشد که حالم خوب می شود، و اگر نباشد که نتیجه ی عکس می گیرم و حالم بدتر می شود. همان شب از ساعت 3:30 تا 4:30 نیمه شب از خواب بیدار می شوم. نیم ساعتی توی رختخوابم غلت میزنم. می دانم خوابم نمی برد. بلند می شود آن چراغ کم رنگ اتاقم را روشن می کنم. طول اتاقم را می گیرم و راه می روم، راه می روم، راه می روم. یک ساعت دو ساعتی راه می روم. شاید یکی-دو قطره هم ونگ بزنم برای خودم، اکثر اوقات اما نه! بعدش بی هوش می شوم. صبح که از خواب بیدار می شوم می روم خودم را وزن می کنم ببینم بخاطر پیاده روی نصف شبانه ام! وزن کم کرده ام یا نه! که کم نکرده ام، بجایش احساس ناراحتی ام را از دست داده ام. تا یک هفته شنگولِ شنگولم. به طور معمول یادم نمی آید اصلا سر چه قضیه ای من ناراحت بوده ام. اگر هم یادم بیاید با خودم می گویم عجب خری بودم ها!!! بعدش هم می گویم "به دَرَک"!!! حالا چی "به درک" خودم هم درست نمی دانم. خودم به درک؟ آن آدمی که من را ناراحت کرده به درک؟ ناراحتیم به درک؟ این چند روزم که به ... رفته به درک!! گمانم منظورم همه شان است. همه شان به درک! چون من آن یک هفته واقعا حالم خوب است.

*: من اینقدر هم گاگول نیستم که تا تقی به توقی بخورد، ناراحت بشوم و حالم بد شود. مثلا من معمولا از غریبه ها ناراحت نمی شوم. حالا هر چقدر که برای من بد کنند. یا کسانی که دوستشان ندارم. یا کسانی که خیلی خیلی خیلی دوستشان دارم. از همه ی اینها اگر نقیض بگیرید، گمانم معلوم شود از چه رِنج آدما دلخور و ناراحت می شوم!

پیوست: این پست را خیلی وقت بود می خواستم بنویسم، و کلا ربطی به هیچ چیز یا هیچ کس یا هیچ واقعه ی اخیر ندارد. مساله ی الان من این است که فقط 19 روز مانده تا پایان ماه طلایی:(

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ق.ظ

بعله بعله ما هم کمابیش اینجوری ها می شویم، فقط راه نمی رویم که کلا زیاد راه رفتن، سخت است. و اینکه بابا یکم ماه طلایی رو بیشترش کن

نمیشه!! یعنی اگه تا آخر ماه صدای استاده در نیاد شاهکاره!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد