گاهی وقتا یه اتفاقای خیلی کوچیک توی زندگیت میفته که ابدا اتفاق های وحشتناک بدی نیستن، اما انگاری تهِ دلتو خالی می کنن،حتی وقتی که مساله تموم شده و حتی حل شده! اما انگاری که قلبت از جاش کنده شده و افتاده پایین. یه دلشوره ی ملایم میاد و می چسبه به مغزت، ترس اینکه همه چی تکرار بشه. لزج بودن مدامش روی اعصابته. درست عین دست نوچی می مونه که به سلامتت آسیب نمی رسونه، اما جلوی راحت بودنت رو میگیره، جلوی زندگی عادیت رو.  

پیوست: باید چشماتو ببندی و تکرار کنی هیچ چیز ترسناکی وجود نداره، قوی باش. هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره، قوی باش...

نظرات 4 + ارسال نظر
جاوید شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

این دقیقا حالت فعلی منه که نمی تونستم توصیفش کنم ! خوبه کسی پرسید می تونم واسش اینجوری بگم !

:))) بگی نوچه، قشنگ تا آخر ماجرا رو درک می کنن!

نگینی یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

خوب چرا خودتو رها نمی کنی؟

رها؟!!! رها از چی؟!! خودت رو رها از خودت کنی؟! یا خودت رو رها از زندگیت؟!
دو تاشم آش کشک خاله است!!

نگینی سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

می دونم چی می گی. دیدی گاهی ادم یک چیزی میگه که
خوش قبول نداره ولی به این امید میگه که شاید روبرویی قبول داشته باشه...
این از همونا بود.

می فهمم.

غزل سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ

یه آهنگی هست ماله enrique فکرکنم به اسم everything gone be alright اونو من خیلی زیاد تو اینجور مواقع پشت سر هم گوش می دم خیلی زیادددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد