بام تهرانت به شرط سکوت

با تو از باران و چتر گفته ام، مه و نورِ کم سوی آبی. با تو از داوید فردریش گفتم و گورستان نمناک. با تو از سوت و سکوت گفتم. با تو از لطافت روح خاکستری گفتم. با تو از دست نوشته های شبانه ام گفتم. و تو گفتی از تمام دنیا و هزار راز مگوی... 

پیوست: چرا مرز را نشناختی؟ من که گفته بودمت. شکستمت -جز این مگر راه دیگری هم گذاشتی؟!! - ، اما دلم تنگِ بام تهرانت است.