به کولی ها می مانم

من بین راه ها زندگی کرده ام تا درون سرزمین های ساکن! من را یک نفر باید نجات دهد از جاده ها. 

پیوست:این نور های دوردست از جاده ها،از زیبایی من را مست میکنند. چه کسی مثل من به شبانه ی جاده ها عشق می ورزیده است؟ اهای ادم ها شما هم بیایید با من بنشید به دیدن آن دورهای رویایی جاده های خاکی:) 

پیوست فردا ظهر: ماه در میاد حال و هوای ما تیری ها از این رو به اون رو میشه! رومانتیک میشیم،رویایی میشم، به صورت خز و خیلی! ماه که میره پشت کوه، خورشید در میاد، باز حال هوای ما تیری ها عوض میشه! شوخ شنگ میشیم، با یه اخلاق گند میشیم، حتی مشنگ میشیم! مث الان... ما تیری ها اصن حوصله مون سر نمیره که!! بسکه حالی به حالی هستیم!

نظرات 11 + ارسال نظر
113 یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ

چه جوری اشک که نه
خدایی بلدی قلقلک بدی خاطرات من یکی رو
14 سال مسافر جاده ها بودم از دبیرستان که دور افتادم از شهرم تا بعد لیسانس و کار ...
هیییییییی
حالا بگو چرا پیر شدی؟
پیوست :پایه ام
پیوست دوم : یه بارم نخواستم سی نجاتم بده از جاده ها

من خواستم، منتها نجات دهنده در گور خفته بود:) خدا رفتگان شما رو هم بیامزه!!

113 سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ

میدونی
یه بار پسرم گفت :
بابایی میدونی راه چیه ؟
گفتم : تو بگو
گفت :راه زمینیه که به خونه آدم میرسه !!!!!!!!!
انصافا تصور سوررئالیستی ٰ؛ انتزاعی ٰ اصن قشنگتر از این به ذهنت میرسه...
تازه سه چهار سال بیشتر نداشت...

خیلی بی ربط: امشب یه فیلم دیدم، توش یه پسر بچه 7-8 ساله داشت، چشای آبی، موهای مشکی، و باهوش و سرزنده! من که هیچی از فیلم نفهمیدم که! بسکه لحظه لحظه ی این فیلم دلم میخواست بچهه رو گاز بگیرم و قورتش بدم! بسکه ملوس بود! تازه آخر فیلم هم مرد:( من قشنگ افسرده:|

پیوست: نه، انصافا نمیرسه:) منتها به نظر من که بیشتر تو مایه های سمبلیسمه!

113 سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ق.ظ

نمادی نیس که سمبلیسم باشه
یه تفکر که فقط دوست داشتنی کودک ( خونه) رو وصل میکنه به بی حوصلگیش از فاصله اونوقت جذاب میشه دیدگاهش.
تابلوی توقف زمان دالی رو فکر کن.
تو هم که به هر کی نظر کردی مرد ...
بابا بیخیال

من عزرائیلم، نمی دونستی؟:)))))))))

ولی این سوررئالیستی ات تو کَتِ من نمیره! نمی خوره بهش!
تو مامانشی؟! نه؟! مامان پسرت؟ نه باباش؟! درسته؟

113 جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ق.ظ

عجب عزراییل چشم بسته ای...
گفتم گفت بابایی

چشم بسته؟!!! جریانش چیه؟!


نگو که باباشی؟:)))))))))))))

113 جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ب.ظ


واسه چی نباشم

خب آخه 113 هم شد اسم؟!!! بهم حق بده که در مورد جنسیتت اشتباه حدس بزن خب!!

113 شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ

اشتباه که مال آدمه
بعد بگو واسه چی بهت میگم چشم بسته
اولندش کدوم خانومی با 13 حال میکنه که دنبال 113 باشه
دیمندش گفتم که بهم گفت بابایی میدونی راه....
خوب شدی خب !!!!!!!!!!!!!

فک کن:)))))))))))) یعنی الان قشنگ ولو ام کف اتاق ها=))))
چشم و گوش بسته خودمم، از آشنایی با شما خوشبختم:دی

113 شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ق.ظ

وجدانن تعطیلم چی میخونم دارم
گفتم پیر شدم من !!!!!!!!
پلیز فارسی اسپل کن
مفهوم گیج میزنه منو

من که چیز خاصی نگفتم! همش هم فارسی بود!

113 شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ

ولی آی نات اندرستند
بهر حال سعی میکنم مفید فکر کنم
مفید بنویسم و مفید باشم
بای

بیخیال! اقلا اینجا رو عین افلاطون فک کن:) من خودم اینجا هر جوری عشقم بکشه می نویسم، فراغ از مفید بودن، متفاوت بودن، ارزشمند بودن یا هر چیز دیگه ای!

113 یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ق.ظ

راست نمیگی

واه! معلومه که راست میگم!

113 یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ق.ظ

گفتم راست نمیگی
چون نمیتونی راست بگی و این همه بگی
یعنی آدم زیاد پیش میاد خودش خودشو سانسور می کنه
همین
طاقت بیارت قشنگه
تمریناتم ج میده
شرط میبندم

خود سانسوری معنیش دروغ گفتن نمیشه!!! دلیلی برای راست نگفتن وجود نداره اینجا! اقلا اینجا!

اره بابا! الانشم کلی جوابه:))

113 یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ

پیروز باشی
آخرش فیروزه یا اولش ترنج ؟

در واقع که هیچ کدوم!! منتها اینجا فیروزه، ترنج! فرقی نمیکنه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد