آه! من گرمم است. و کارد بزنی خونم در نمی آید. و می توانم بروم بالای پشت بام خانه مان و بلند بلند فحش خواهر مادر بدهم به تک تک آدم ها. من عصبانیم. و رگ گردنم ورم کرده. و الان است که تک تک دندان هایم توی دهانم نرم شود، بسکه بر روی هم فشارشان داده ام. من رگ غیرت ام زده بالا. و آن حسادت خفته بعد از سه سال، یا چهار سال، یا نمی دانم چند سال، حالا بیدار شده! چون که چیزی که نباید ببیند را دیده. و الان از آن موقع هایی است که می بایست خون آشام می بودم. می رفتم دم در خانه شان. زنگ می زدم. از دیدن من تعجب می کرد، خیلی هم تعجب می کرد. من ولی لبخند می زدم و با آرامش تمام دندان هایم را فرو می کردم توی آن گردن لعنتی مودیلیانی وارش!!! و او می مرد. و من خیالم راحت میشد. و می توانستم با خوشحالی تمام او را به یک خواب ابدی بفرستم. و خیالم راحت میشد که دیگر هیچ کجا و هیچ لحظه و هیچ مکانی قرار نیست بیدار شود. هر دو شان را می گویم. او و آن رگ لعنتی غریتم را. برای ابد می فرستادمشان به جهنم.
پیوست: شما هیچ چیز نمی دانید. من درونم یک خرس قطبی سفید دارم. که قابلیت این را دارد که سال های سال بخوابد. و یک ذره هم بیدار نشود. و آب هم توی دلش تکان نخورد. و فقط بخوابد و بخوابد و بخوابد. اما امان از وقتی که بیدار شود!! تا به حال خرس قطبی گرسنه دیده ای؟!
یکیشو دارم خودم
محال ممکن است. مردها درون شان یک عدد شیر سر حال دارند! نه یک خرس تنبل;)
اونایی که خرس قطبی گرسنه زیارت کردن زنده نموندن که ماجرا رو تعریف کنن!!!!
من همیشه می دونستم تو آدم خیلی باهوشی هستی؛)
از تکرار "و" در جملاتت خیلی خوشم اومد.
چرا احساساتتو سرکوب میکنی اینجا!
بریزشون بیرون(منظورم تو عمل) حالشو ببر.
جای نگرانی نیست، من یه خرس سفید قطبی درونم دارم، یه خرس قهوه ای جنگلی هم بیرونم دارم؛)