چشم!

تدریس مثل سابق شغل نفرت انگیزی نیست. اصولا اگر دانشجوییانت 55 عدد پسر دهه هفتادی باشند جنبه ی فان شغلت با شتاب بی نظری صعود می کند. به زور توى یک کلاس جا مى شوند. وقتى استرس درس و امتحان مى گیرند، بى وقفه حرف مى زنند. کنترل بازیگوشى شان آسان است. کافى است فقط به اسم صداشان بزنى و بگویى بیایند پاى تابلو براى حل تمرین. تکرار و تمرین بهترین روش براى یادگیرى شان است. خوبیش این است که خنگ نیستند، حتى سر به هوا و گیج هم نیستند، منتها فقط ترجیح مى دهند که کشککى پاس شوند، و برایش چانه مى زنند. بهشان گفته ام تنها راه پاس کردن این درس آن است که به اندازه کافى یادش بگیرند.این بزرگترین تهدید برایشان به حساب مى آید. هفته ی پیش مجبور شدم توی چشمان یکی از دانشجویانم زل بزنم و به اش بگویم جاى هیچ نگرانى نیست. خندید اما چشمانش هنوز وحشت دارد. نمی دانم چرا، ولی دارد..... 

پیوست: شما که خودتان می دانید، من حوصله ی نوشتن اوضاع عادی را ندارم. زر زر هایم زمانی است که اوضاع یا بد باشد، یا بسیار خوب! و الان اوضاع بسیار عادی است. البته به غیر از اینکه از آخر هفته ی آینده زندگی مستقلم شروع می شود. ولی هنوز که شروع نشده، پس نوشتنم نمی آید. و نوشته ام همان جور که چند خط بالاتر دیدید رها می شود به چه سادگی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد