لابد پازل ساخته اید. آن تصویری که روی جلد جعبه است را گذاشته اید جلوی خودتان و طبق تصویر قطعه ها را کنار هم چیده اید. حالا تصور کنید یک عالمه قطعه پازل جلوی رویتان ریخته، اما هیچ تصویری از شکل و شمایل آن ندارید. حتا هیچ ذهنیتی هم از تصویر نهایی آن ندارید. و حالا دوایی تان کرده که آن پازل را بسازید. آن وقت کم کم متوجه می شوید که می توان قطعات را هزار جور مختلف کنار هم چید و هزار جور مختلف می توان تصویر ساخت. کم کم متوجه می شوید که هیچ قطعیتی برای آن پازل وجود ندارد. کم کم متوجه می شوید که هیچ وقت واقعیت آن پازل را نخواهید فهمید.

پیوست: کیسه های خرید را می گذارم روی اوپن آشپزخانه. شال و پالتویم را می اندازم رو مبل. بعد بلوز پشمیم را، بعد شلوار جینم هم*. بعد شروع می کنم وسایل روی اوپن را سر جایشان می چینم. توی این خانه همه چیز جا دارد. بعدش به گلدان ها آب می دهم. کله ام را می کنم توی آن دو سه گل یاسی که همیشه خدا فقط همان دو سه تا گل را می دهد و چند نفس عمیق می کشم. حالا نوبت آشپزی است، اما قبلش باید با صدای بلند موزیک گذاشت و همراهش خواند: "شب بود بیابان بود زمستان بود از سردی افسرده و بی جان بود". لباس های کثیف را می ریزم توی ماشین لباس شویی. از یخچال یک دانه پیاز درشت بیرون می آورم و حلقه حلقه می کنم. فیله ماهی تیلا پیلا را می گذارم درون ظرف در دار و پیازها را می ریزم رویش، بعد روغن زیتون، بعد آب چند لیموی تازه، بعد نمک و فلفل. بعد در ظرف را می گذارم و چند تکان اساسی اش می دهم. می گذارم درون یخچال. بعد یک پیمانه برنج قهوه ای از جا میوه دانی یخچال بر میدارم. آب می کنم، می جوشانم، آبکش می کنم، دم می کنم. از یخچال کیسه سبزی را بر میدارم و تمام پیازچه و تره هایش را جدا می کنم و پیازچه ها را با طول پنج میلیمتر، و تره ها را با طول یک سانتیمتر خرد می کنم. بعد فیله ی ماهی را با سبزیجات خرد شده می گذارم روی گاز تا با شعله متوسط سرخ شوند. کتری برقی را روشن می کنم تا آب جوش آید. در همین حین نصف یک نارنج را با یک قاشق عسل مخلوط می کنم و آب جوش آمده را می ریزم رویشان. معجون سلامتی ام را می گذارم روی اوپن تا خنک شود. پالتو و شالگردن و بقیه خرت و پرت ها از روی مبل جمع می کنم و می گذارم سر جایشان. ایپدم را از زیر لحافم پیدایش می کنم و در حین وب گردی، معجون طلایی ام را ذره ذره نوش می کنم! هر پنج دقیقه یکبار هم به ماهی و برنجم سر می زنم. جواب ایمیل دانشجوهایم را می دهم. لباس را از ماشین لباس شویی بیرون می آورم و پهن می کنم...

همه ی این کارها را دانه به دانه با جزییات کامل انجام می دهم، اما واقعیت آن است فقط بیست درصد از من دارد آن کارها را انجام می دهد. هشتاد درصد بقیه ام دارد پازل حل می کند. جای قطعات پازل را بارها و بارها عوض می کنم و بارها و بارها تصویر مختلف می سازم. من هیچ وقت نمی توانم واقعیت را بفهمم. بسکه در گذشته از واقعیت روی جلد فرار کرده ام. و حالا هزار واقعیت غیر قطعی توی ذهنم می توانم بسازم. من تمام عمرم را وقت دارم.

*: اگر فقط یک ماه تنها زندگی کنید، می یابید که پوشش درون خانه تان چقدر سریع تبدیل می شود به یک تاپ سبک و یک شورت. فقط زمستان ها یک جوراب پشمی کوتاه هم اضافه می گردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد