Quiero que te dejo, no puedo

قرار بود هر وقت چال گونه اش از چشمانم افتاد... اما حالا مشکل دو تا شد! دستانش، دستان لعنتیش، همیشه گرمند.

 

پیوست: خدا نیاورد آن روز را که مشکل سه تا شود!

نظرات 2 + ارسال نظر
ناشناس چهارشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ب.ظ

4 سال پیش در چنین روزی یه عزیز رو از دست دادم. خاله ام در سن 50 سالگی به خاطر یه چیز مسخره از دست رفت و من نتونستن حتی برم ایران برای مراسم اش..........

هنوز نتونستم با این قضیه کنار بیام و هنوز فیس بوکش رو نگاه می کنم شاید چیز جدیدی اومده باشه بالا...

به پست من ربطى داشت؟! نکته اشو نگرفتم؟!
ایشالا آدماى زنده، برات نمیرن، که خیلى سخته.

ناشناس سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:52 ب.ظ

هیچ ربطی. دلم گرفته بود از اینجا رد شدم گفتم یه چیزی بنویسم...

چقدر خوب :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد