توی آشپزخانه ام نشسته ام. روبروی پنجره. گوشیم، کنارم دارد فریدون فروغی می خواند. چای ترش تمشکم، سرد شده است. من دارم شالگردن می بافم. به رج سبز رسیده ام. رنگ سبزش را بیشتر از بقیه رنگ هایش دوست دارم. دینگ! روی صفحه ی گوشیم، اس ام اس اوست. "سلام عزیزم. خوبی؟". نگاهم در کمتر از دو ثانیه بر میگردد به رج بافتنیم. یادم می آید، به هفته پیش. که ذهنم آشفته بود. که آن خانم میهمان، به ام گفت بگذار فال قهوه برایت بگیرم. بی حوصله تر از آن بودم که اعتقادی به فال داشته باشم یا نداشته باشم. گفتم باشد. توی فالم یک مرد جوان پریشان حال بود، که نمی توانست از من دل بکند. از من پرسید، کیه؟ به اش گفتم تو باید بگویی، من که نمی شناسمش. کمی فکر کردم، واقعا چنین مردی نمی شناختم! یکبار دیگر دینگ! پیغام دوباره روی صفحه گوشیم نمایان می شود. خنده ام می گیرد. آن روز حتا یک ثانیه هم ذهنم به سمت او نرفت. خنده ام میگیرد که  چطور انقدر سریع محو شد. انگار که هیچ وقت وجود نداشته است. یادم آمد به یک ماه پیش. که گفت ببخشید عزیزم، ویرایش مقاله ام که تمام شود، با هم قرار میگذاریم که همدیگر را ببینیم. گفتم ببخشید که اصرار نمی کنم. گفت چه را؟ گفتم همین که یکدیگر را ببینیم. و تمام شد. اصلا نمی دانم شروع شده بود که بخواهد تمام شود یا نه. اما مطمئنم که تمام شد. از روی کنجکاوی، برای اعتقاداتم به فال قهوه، اس ام دادم که پریشان حالی؟! جواب داد: چی؟! باز خنده ام می گیرد. او همیشه موجود پرتی از مقوله ی دلتنگی بود. کاش میشد این متن را بدهم بخواند. به گمانم خودش بفهمد مقوله ی من نیز کدام است!! به رج سفید رسیده ام.می دانی، فکر کنم از رنگ سفیدش هم خوشم می آید. خوبی چای ترش، آن است که سردش هم خوب است.  

نظرات 1 + ارسال نظر
f دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام قلمت قویه تبریک میگم
حتما شال قشنگی میشه

این یه حس همگانیه (پست 18دی93)
قول بده وقتی اومد دیوانه وار قدرشو بدونی

اى بابا اى بابا. چى بگم که نگفتنم بهتره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد