میدانی، خیلی خیلی سخت است روزی را ببینی که سطل زباله ات را گذاشته ای وسط آشپزخانه. و هر وقت که بخواهی آشغالی را بیندازی توی سطل، یک جعبه شکلات ببینی که تویش یک فندکِ غم انگیزِ لعنتی افتاده و کتابی که به هزار قسمت مساویِ یک در یک سانتیمتر جر خورده است. میدانی، دیدن این صحنه به مدت سه روز واقعا غمناک است. اما، اما، چند هفته ی پیش بعد از پانزده سال، دوست دوران دبیرستانم را دیدم. تعریف کرد که چطور با عشق ازدواج کرده. تعریف کرد که هفت سال است ام اس دارد. تعریف کرد که چطور همسرش هم ام اس گرفته است. تعریف کرد که چطور زمان هایی که هر دویشان دچار حمله می شوند، کودک هفت ساله شان گرسنه می ماند و هیچ کدامشان نمی توانند یک نیمرو بدهند دست طفل معصوم.


میدانی، می خواهم بگویم واقعا دیگر مهم نیست که صاحب آن فندک لعنتی، دارد توی آب های گرم درخشان شمال، جفت جفت، توی شکم همسرش بچه می کارد تا تیم فوتبالش را بسازد، یا در آب های سرد و سیاه جنوب، لابلای مرجان های کف دریا، کِز کرده و غمگین، خاکستر سیگارش را می تکاند به کاسه یِ "چه کنم چه کنم" اش. می خواهم بگویم همین که بیخ گوش من ام اس ندارد، خیلی هم خوب است. حداقلش این است که در خیالم، دختر مو فرفری ام، گرسنه نمی ماند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد