نشسته بودم تَنگِ دلِ تُنگِ ماهیم، با خودم فکر می کردم کاش میشد این ماهی را در آغوش کشید. کاش میشد دستت را حلقه کنی دور باله های سبز-آبی اش. کاش میشد بدن لطیف و رنگینش را نوازشش کنی...


پیوست: چند شب پیش، خواب ماهیم را دیدم. خواب دیدم که نیمه شب است و من خوابم. خواب دیدم ماهیم شروع کردن بالا و پایین پریدن. انگار که ترسیده باشد، و ناگهان از تنگش پرت شد بیرون. و افتاد روی آن رومیزی سفید روسی. دلش می خواست فریاد بکشد، اما نمی توانست. انگار که کسی گلویش را گرفته باشد، و آنقدر بر روی آن رومیزی سفید روسی، بالا و پایین پرید تا جان داد...


پیوست ٢: زندگى ندارم که. از تنگ بیرون پریدنش، کابوس روز و شبم شده. این فسقل ماهىِ نازپرورده را دقیقا کجاى دلم بگذارم؟! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد