بعضى ها شان خیلى دورند. خیلى دور از دست، خیلى عقب. هر چه بیشتر کش مى آیى، فقط درد را حس مى کنى که در بازوانت مى پیچد، در شکمت مى پیچد. آنها مال ما نبودند، هیچ وقت مال ما نبودند. مثل بازتاب نور آفتاب در آینه اى کوچک که به اتاقى تاریک مى تابید، ما لکه اى روشن مى دیدیم و عاشق اش مى شدیم. تو نگو تن برهنه ى آفتاب، نصیب کوه هاى سیاه و زمخت است آخر دست.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
بعضى ها شان خیلى دورند. خیلى دور از دست، خیلى عقب. هر چه بیشتر کش مى آیى، فقط درد را حس مى کنى که در بازوانت مى پیچد، در شکمت مى پیچد. آنها مال ما نبودند، هیچ وقت مال ما نبودند. مثل بازتاب نور آفتاب در آینه اى کوچک که به اتاقى تاریک مى تابید، ما لکه اى روشن مى دیدیم و عاشق اش مى شدیم. تو نگو تن برهنه ى آفتاب، نصیب کوه هاى سیاه و زمخت است آخر دست.