آدم روز ولنتاین سرِکار باشد، حس بهتری دارد تا برود بنشیند کُنجک خانه اش، و هی غصه بخورد که باز هم ولنتاین دیگری، بدون چتر و باران و عشق گذشت. راستِ راستش، فکرش را که می کنم، می بینم آمال و آروزوهای رمانتیکانه ی من، در حد کتاب و قصه و افسانه است. حتا حالا، در این سن و سال. خلاصه که من از اولش قرار بوده یکی از شخصیات های داستانِ یک نویسنده باشم. نمی دانم چه شد که واقعی شدم و گیر افتاده ام در بین واقعیات!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد