آدم باورش نمى شود که آن حجم از مهربانى و صبورى، چطور حالا تبدیل شده است به یک حجم از بى تابى و بى حوصلگى. نگاهش که مى کنم، انگار که قلبم بخواهد تند تند بتپد! انگار که بخواهد سُر بخورد در ورطه ى شیفتگى و شیدایى. انگار که بخواهد عاشقى کند دوباره! من اما فارغ از عقل و منطقم، فارغ از روح و احساسم و حتى فارغ از کودک درونم، خودم، خودِ خودم، دیگر دلم نمى خواهد در دام هیچ "دوباره" اى بیفتم. به همین خاطر، حالش را نمى پرسم.مى گذارم در درد و رنج خودش دست و پا بزند. جلوى چشمان خودم از درد، سرش را مى گذارد روى میز. و من بلند نمى شوم بروم برایش حتى یک مسکن پیدا کنم. و درونِ خودم غصه مى خورم که کاش میشد ادم ها را یک طرفه دوست میداشت. کاش میشد آدم ها را یک طرفه در آغوش کشید. کاش میشد یک طرفه دستت را بگذارى روى پیشانى ادم ها، ببینى تب دارند یا نه. بدون ترس. بدون تردید. بدون فرار و گریز...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد